🌱 ✍️به قلم ✒️ به سمت مقصدی نامعلوم حرکت می‌کنیم، گویی جایی میان بیابان‌های غزه. دائم ذکر می‌گوید؛ انگار لب‌هایش خسته نمی‌شوند. البته این نوای آرام باعث می‌شود که خوابم نبرد. اکثر خیابان‌ها و جاده‌های این راه، بیابانی و خاکی است. گاهی هم چراغ‌ها خاموش است. تنها روشنایی، موشک‌هایی است که از دور رد می‌شوند همانند شهابی آسمانی. آینه جلوی راننده را کمی پایین می‌دهم و به اویی که به در تکیه داده و پاهایش را روی صندلی‌ها دراز کرده نگاه می‌کنم. یک دستش به پهلویش است و دست دیگر درگیر تسبیح سبز رنگش. ای کاش نمی‌گفتم که عمار زخمی شده است. یادم است دو روز پیش را: دور تا دور اتاق می‌چرخید. گاهی می‌نشست و به دقیقه نکشیده بلند می‌شد، ثانیه‌ای بعد وضو می‌گرفت و نماز می‌خواند. و باز تمام اتفاقات تکرار می‌شد. -بسه عطیه، خسته نشدی؟ نگاهم کرد. اصلا گریه نمی‌کرد حتی یک قطره؛ اما تمام تنش می‌لرزید. چندباری دهان باز کرد اما هیچ کلمه ای بیرون نیامد. باز سر سجاده رفت و کتاب دعا را بر داشت. انگار صدایم را نشنیده بود. از وقتی خبر مجروحیت عمار را شنید بی‌قرار‌تر شد. حق هم دارد؛ تنها کس و کارش عمار است. به سمتش رفتم و جلوی سجاده‌اش زانو زدم. حتی نگاهی به من نکرد، با دو دست مفاتیح را بستم که باعث شد سوالی نگاهم کند. هم آرام بود هم نگران، انگار در چشمانش جنگی به پا شده بود. -چرا اینجوری می‌کنی باخودت؟ نفسی کشید. -راه بیوفت بریم به سمت غزه. چی؟ انگار حرف‌هایم را نمی‌فهمید. بی‌حرف بلند شد و به سمت چادر عربی‌اش رفت. اول روبنده‌اش را روی صورت انداخت و بعد چادرش را سر کرد و روبنده را بالا انداخت. -زینب بلند شو. بلند شدم و به سمتش رفتم. می‌خواستم چادرش را بردارم که عقب کشید. -بریم زینب. بریم. کلافه شده بودم. -کجا؟ ساعت رو ببین، شب از نیمه گذشته. انگار از من ناامید شده بود، به سمت در رفت که سریع به سمتش رفتم و دستش را گرفتم. -کجا؟ سرش را به سمتم بر گرداند و با آن چشمان سیاهش نگاهم کرد. -عمار تنها ست. غزه پر از جاسوسه. تنها کافیه اون رو شناسایی کنند. آن لحظه نمی‌دانستم چه بگویم. می‌شناسم او را؛ بحث عمار که میان می‌آید لجباز می‌شود. چادرم را به همراه کلید ماشین برداشتم و دنبالش راه افتادم. درست نمی‌توانست قدم بر دارد. هراز چند گاهی دستش را به شکم می‌گرفت و گاهی می‌ایستاد. -حالت خوب نیست! عطیه بیا و راضی شو نریم. محکم می‌ایستد. -عمار منتظره. این بار هم باید من هدیه‌ای باشم برای تنهایی‌هاش، حتما خوشحال می‌شه. و باز راه افتاد. وقتی از در خارج شدم چشمم به درب خانه همسایه بغلی افتاد. به یادش که می‌افتم دستانم را به دور فرمان ماشین فشار می‌دهم. ای کاش عمار بود. چند روز پیش زن همسایه که تازه آمده بود به این خانه به رسم همسایگی کاسه‌ای آش آورده بود برایمان و از آن روز دیگر پیدایش نشد. حتی خانه‌اش هم نیست. علاقه‌ای به خوردن نداشتم؛ اما عطیه آش را که خورد مریض احوال شد. دکتر هم تشخیص سمی قوی را داد، که او را از پا می‌اندازد. همسایه‌ها می‌گفتند که آن زن از زنان مفتی‌های وهابی بوده است و چون آوازه این خانواده را شنیده که چقدر محب اهل بیت اند می‌خواسته با این کار، خودی نشان بدهد و انتقام بگیرد. -چراماتت برده، بیا هوا سرده. با صدایش برگشتم به سمتش. کنار ماشین ایستاده بود. برای اینکه معطل نشود سریع قفل‌های ماشین را باز کردم. وقتی نشستیم داخل ماشین به سمتش بر گشتم. -بیا برگردیم. عمار از پس خودش بر میاد، حالت اصلا خوب نیست. لبخند زد. -بابام تا زنده بود می‌گفت عمار تنهایی‌هاش با من پر می‌شه. می‌خوام خوشحال بشه. از حرف خود کوتاه نمی‌آمد. آن قدری که حالا در جاده‌ها سر گردانیم. باصدای بوق ماشینی حواس خود را جمع می‌کنم و به جاده خیره می‌شوم. در این دو روز که در راه بوده‌ایم حالش بدتر شده؛ اما قبول نمی‌کند که حداقل در یکی از شهرها‌ اقامت کنیم. نفسی کلافه می‌کشم. هوا تاریک است و جاده خلوت. سر خم می‌کنم و از شیشه جلوی ماشین به تابلو‌ی سبز رنگ روبه رویم نگاه می‌کنم: غزه ۹۵۴ كيلومترات. سکوت اتاقک ماشین را فرا گرفته است. دیگرحتی زمزمه‌های ذکر گفتن عطیه هم نمی آید، سری بر می‌گردانم. انگار خواب رفته است. نمی‌دانم چرا حسی مرا وا می‌دارد که گوشه‌ای بایستم. پیاده می‌شوم و درب روبه‌روی عطیه را باز می‌کنم. لبخند روی لب‌هایش است. کمی تکانش می‌دهم اما عکس‌العملی نشان نمی‌دهد. تنها صدای بر خورد تسبیح با کف ماشین می‌آید. 🔗ارتباط مستقیم با محدثه صدرزاده👇 http://unknownchat.b6b.ir/5393 💞 https://eitaa.com/istadegi