eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.3هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
553 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨ 📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری ✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده قسمت۱٠۳
✨ 📙رمان امنیتی سیاسی ✍🏻به قلم قسمت۱٠۴ نماز که تمام می‌شود جمعیت به سمت در خروجی هجوم می‌برند. با موج جمعیت من هم از در بیرون می‌روم. آقای حسینی را از دور می‌بینم که مشغول صحبت کردن با چند نفر است. به سمتشان می‌روم و می‌گویم: _سلام. توجهشان به سمتم جلب می‌شود. آقای حسینی اخم‌هایش حسابی در هم است. تنها سری تکان می‌دهد. می‌خواهم حرفی بزنم که صدای حاج کاظم را می‌شنوم که سلام می‌کند. بر می‌گردم بچه‌های اداره هم همراه حاج کاظم هستند. امیر دستی به شانه‌ام می‌زند و می‌گوید: _سخنرانی چطور بود؟ ابرویی بالا می‌اندازم و می‌گویم: _مثل همیشه آقا واقعیت‌ها رو گفتن. صدای حاج کاظم که آقای حسینی را مخاطب قرار داده است توجهمان را جلب می‌کند: _این‌که نمی‌شه؛ ما هنوز تحقیقاتمون کامل نشده! آقای حسینی روی سکوی پشت سرش می‌نشیند. هر از گاهی هر یک از مردم که از کنارمان می‌گذرند و آقای حسینی را می‌شناسند، سلام می‌کنند. دستی به ریش‌هایم می‌کشم و می‌گویم: _اتفاقی افتاده؟ آقای حسینی برای لحظه‌ای نگاهم می‌کند و باز سرش را زیر می‌اندازد. حاج کاظم با صدایی که می‌لرزد می‌گوید: _حاجی خودت که می‌دونی هدف اینا چیه! وگر نه چه دلیلی داشت پرونده سازی کنن برای من؟ چشمانم گرد می‌شود. می‌خواهم سوالی بپرسم که امیر زودتر می‌گوید: _چه پرونده‌ای؟ چرا ما در جریان نیستیم؟ رفتار حاج کاظم مرا به یاد روزی می‌اندازد که نامه وزارت در اخبار تلویزیون منتشر شد، اولین باری بود که انقدر عصبانی بود و انگار این بار بدتر از آن موقع است. آقای حسینی با صدایی گرفته می‌گوید: _فردا حکم دادگاه میاد. نا خود آگاه با صدای بلندی می‌گویم: _یعنی چی؟ می‌خواهم حرف دیگری هم بزنم که امیر دستش را جلوی دهانم می‌گذارد. حاج کاظم زیر لب می‌غرد: _آروم باش. نفس‌های کش داری می‌کشم. پرونده‌ای که حاج کاظم گفت چیست؟ 🖇لینک قسمت اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/istadegi/4522 💭ارتباط با نویسنده👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16467617947882 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨ 📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری ✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده قسمت۱٠۴
✨ 📙رمان امنیتی سیاسی ✍🏻به قلم قسمت۱٠۵ باز هم امیر زودتر از من می‌پرسد: _اول بگید ماجرای پرونده چیه؟ منتظر به حاج کاظم نگاه می‌کنم. با اخم‌هایی که حسابی در هم است می‌گوید: _خودمم هنوز نمی‌دونم. سرش را کمی ماساژ می‌دهد و ادامه‌ می‌دهد: _پرونده سازی کردن که منم مقصر بودم توی قتلا. نمی‌دونم کی نفوذ کرده تو اداره که داره اینجوری می‌تازونه. ضربان قلبم بالا می‌رود. لبم را تر می‌کنم و می‌گویم: _حالا چیکار می‌کنین؟ آقای حسینی سر بلند می‌کند و به حاج کاظم خیره می‌شود. انگار حرف دل همه را زده‌ام. حاج کاظم سرگردان می‌گوید: _با این شرایط که فردا حکم میاد و جلسه دادگاهه، تصمیم دارم استعفا بدم. چشمانم گرد می‌شوند. امیر به سمت حاج کاظم می‌رود و ملتمسانه می‌گوید: _حاجی زود تصمیم نگیرید، باهم حلش می‌کنیم. حاج کاظم کلافه دست در جیب می‌کند و تسبیح عقیقش را در می‌آورد. مثل همیشه مشغول رد کردن دانه‌های آن می‌شود. آقای حسینی برای لحظه‌ای چشمانش را می‌بندد و سری به تاسف تکان می‌دهد. با صدایی که خسته است می‌گوید: _دیگه هیچ تحقیقی فایده نداره. اینا بیش‌تر از اون چیزی که ما فکر می‌کنیم نفوذ کردن. وقتی آقا حرف زدن یعنی کارد به استخون رسیده. می‌خواهد حرفی بزند که سریع می‌گویم: _ما خواستیم تلاش کنیم منتهی همه راها رو بستن به رومون. انگار هر تلاش ما رو از قبل پیش بینی کرده بودن. آقای حسینی لبخند خسته‌ای می‌زند و می‌گوید: _مهم اینه تلاش کردیم. _پس مهدی چی؟ صدایم بلندتر می‌شود: _این پرونده یه بی‌گناه داشته. این بار حاج کاظم می‌گوید: _همین الان از خطبه‌های آقا اومدی بیرون، مگه نگفتن همه بی‌گناه بودن. دستی در موهایم می‌کشم و کلافه اطراف را نگاه می‌کنم. مصلی خالی شده است. زیر لب می‌نالم: _مهدی الان معلوم نیست چیه؟ قاتله؟ مقتوله؟ چیه؟ 🖇لینک قسمت اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/istadegi/4522 💭ارتباط با نویسنده👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16467617947882 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨ 📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری ✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده قسمت۱٠۵
✨ 📙رمان امنیتی سیاسی ✍🏻به قلم قسمت۱٠۶ هرچه منتظر جواب می‌شوم، هیچ کس جوابم را نمی‌دهد. کلافه نفسم را بیرون می‌دهم. می‌خواهم راه بیفتم به سمت خانه که حاج کاظم می‌گوید: _منو تا دم اداره برسون. باید یه مجوز ورود برای خواهر مهدی بهت بدم. چشمانم گرد می‌شود بر می‌گردم به سمت حاج کاظم و می‌گویم: _اون برای چی؟ لبخند تلخی می‌زند و می‌گوید: _بهش قول دادم. حداقل آخرین کاری که ازم برمیاد همینه. سری تکان می‌دهم؛ اما یک جای کار می‌لنگد. این همه جنجال و قتل فقط برای بدبین کردن انقلاب؟ حاج کاظم به بازویم می‌زند. سوار موتور می‌شوم. حاج کاظم هم ترک موتور می‌نشید. راه می‌افتم. تا اداره فقط فکر می‌کنم. وارد اداره که می‌شویم، سعید به سمت حاج کاظم می‌آید و می‌گوید: _سلام حاجی. حاج کاظم سری تکان می‌دهد و می‌گوید: _چطوریه روز جمعه اداره‌ای؟ کنار گوشش را می‌خاراند و می‌گوید: _داشتم تو خونه گزارش پرونده‌ها رو دسته بندی می‌کردم دیدم چندتاش نیست. با شنیدن این حرف انگار که شوکی بهم وارد شده باشد می‌گویم: _سعید، کدوم پرونده‌ها نبود؟ چشم تنگ می‌کند و بعد از کمی فکر می‌گوید: _قضیه سخنرانی حاج آقا منتظر، یه دوسه تایی هم پرونده سیاسی حزب مشارکت، مثل سوابق و سو پیشینه بعضی‌هاشون. سری به چپ و راست تکان می‌دهد و می‌گوید: _چطور؟ عصبی دستی به ریش‌هایم می‌کشم می‌خواهم حرفی بزنم که سعید می‌پرد وسط حرفم: _گزارش پرونده مذاکره دولت قبل هم نبود. حاج کاظم سر به زیر با قدم‌های آرام به سمت اتاقش می‌رود. به سمتش می‌دوم و با شوق می‌گویم: _حاجی! فهمیدم چرا این کارو کردن. 🖇لینک قسمت اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/istadegi/4522 💭ارتباط با نویسنده👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16467617947882 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨ 📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری ✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده قسمت۱٠۶
✨ 📙رمان امنیتی سیاسی ✍🏻به قلم قسمت۱٠۷ بی‌اعتنا وارد اتاقش می‌شود. پشت سرش می‌روم و می‌گویم: _حاجی فکر کنم اینا هدفشون پرونده‌هاییه که یه خط و ربطی از خودشون توش وجود داره! به برگه روبه‌رویش خیره شده و هیچ نمی‌گوید. کلافه می‌شوم از این سکوتش. دستی روی شانه‌ام می‌نشیند. سعید سری تکان می‌دهد و چشم چپش را تنگ می‌کند و زیر لب می‌گوید: _چی شد؟ شانه‌ بالا می‌اندازم. روبه‌ حاج کاظم می‌کند و می‌گوید: _حاجی الان که هدفشونو فهمیدیم شاید بشه کاری کرد. حاج کاظم به آرامی برگه را تا می‌زند و سرش را بالا می‌آورد. لبخندی می‌زند که تلخ‌تر از هر موقع دیگری است. به سمتمان می‌آید و برگه را به طرفمان می‌گیرد. سعید زودتر از من برگه را می‌قاپد. کنجکاو به برگه نگاه می‌کنم. هنوز سطر اولش را نخوانده‌ام که سعید برگه را تا می‌زند و درمانده نگاه می‌کند. حاج کاظم می‌گوید: _درخواست استعفام قبول شده، دیگه از دست من کاری بر نمیاد. دستانم را مشت می‌کنم. حاج کاظم بر روی صندلی‌ها می‌نشیند و می‌گوید: _امکان داره وزیرم عوض بشه. ما هرکاری هم می‌خواستیم بکنیم مثل این چند وقت باز دست و پامونو می‌بستند. خسته روی صندلی پشت سرم می‌نشینم و زیر لب می‌نالم: _مگه می‌شه؟ پس قانون چی می‌شه؟ سعید به میز تکیه می‌دهد و می‌گوید: _انتخاب مردم قانونم عوض می‌کنه، البته شاید بهتره بگم دست و پای قانون رو می‌بنده. می‌گویم: _حاجی! ما چیکار کنیم؟ اصلا چطور با استعفای شما موافقت شده؟ مگه می‌شه بعد این همه سال خدمت؟ 🖇لینک قسمت اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/istadegi/4522 💭ارتباط با نویسنده👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16467617947882 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨ 📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری ✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده قسمت۱٠۷
✨ 📙رمان امنیتی سیاسی ✍🏻به قلم قسمت۱٠۸ سعید می‌گوید: _اونا منتظر همچین چیزی بودند. عصبی با پایم روی زمین ضرب می‌گیرم. حاج کاظم در ادامه حرف سعید می‌گوید: _آره، تا استعفا رو نوشتم قبول کردند. حاج کاظم نگاهم می‌کند و می‌گوید: _مجوز روی میز رو بردار. به سمت میز می‌روم و مجو را بر می‌دارم. حاج کاظم می‌گوید: _فردا ساعت ۸ دادگاه باشید. *** چای را مزمزه می‌کنم. چشمانم می‌سوزد. از دیشب تا به الان یک ثانیه هم پلک روی هم نگذاشتم. استرس دادگاه را دارم. به ساعت نگاه می‌کنم هفت صبح است. لیوان را روی زمین می‌گذارم و بلند می‌شوم. کاپشن مشکی‌ام را می‌پوشم. شیر کنار حیاط را باز می‌کنم و آبی به صورتم می‌زنم تا خواب از سرم بپرد. با صدای پدر برمی‌گردم: _جایی می‌ری؟ همان طور که دستم را لابه‌لای ریش‌هایم می‌کشم می‌گویم: _دارم می‌رم دادگاه. ابرویی بالا می‌اندازد و می‌گوید: _متهم اصلی رو گرفتید؟ خسته سری تکان می‌دهم که می‌گوید: _پس دادگاه چرا؟ _همه چیز تموم شد. به چشمانش نگاه می‌کنم و ادامه می‌دهم: _فقط ای کاش حکم عادلانه‌ای داده باشن. پدر عبایش را محکم‌تر به دور خود می‌پیچد و می‌گوید: _قاتل مهدی پیدا نشد؟ همان طور که به سمت موتور می‌روم می‌گویم: _نه. منتظرم ببینم توی دادگاه اتفاقی می‌افته یا نه. هیچ نمی‌گوید. با خداحافظی از خانه بیرون می‌آیم. سوار موتور می‌شوم. درب خانه سید را که میبینم به یاد آیه می‌افتم. دیشب که برگه را به او دادم، گفت جایی کار دارد؛ اما خودش را می‌رساند. به سمت دادگاه راه می‌افتم. فکر مهدی راحتم نمی‌گذارد عذاب وجدان گردنم را گرفته و تا مرز خفگی می‌کشانَدَم. به دادگاه که می‌رسم موتور را گوشه‌ای می‌گذارم. حسابی شلوغ است و صدای همهمه همه جا را پر کرده است. 🖇لینک قسمت اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/istadegi/4522 💭ارتباط با نویسنده👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16467617947882 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨ 📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری ✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده قسمت۱٠۸
✨ 📙رمان امنیتی سیاسی ✍🏻به قلم قسمت۱٠۹ اتاق محاکمه شلوغ است. ردیف اول همه هجده متهم نفر از متهمین نشسته‌اند و در دیگر ردیف‌ها خانوادهایشان. کمی می‌گردم که در ردیف آخر چشمم به حاج کاظم می‌افتد. کنار می‌نشینم و می‌گویم: _سلام حاجی. سری تکان می‌دهد. به کنار دستم نگاه می‌کند و بعد بر می‌گردد و به در نگاه می‌کند، انگار به دنبال کسی می‌گردد. می‌گویم: _چیزی شده؟ _پس خواهر مهدی کو؟ می‌خواهم حرفی بزنم که با صدای چکش چوبی روی میز قاضی ساکت می‌نشینم. دستانم را در هم گره می‌زنم. صدای این چکش به معنای عدالت است اما چرا با مهدی عادلانه برخورد نشد؟ صدای قاضی بلند می‌شود: _بر اساس کیفر خواست متهمان این پرونده و اتهام هر یک بدین شرح است: ۱_آقای سید مصطفی کاظمی معروف به موسوی فرزند علی، با قرار بازداشت موقت، متهم است به آمریت در قتل آقایان داریوش فروهر... با پایم روی زمین ضرب می‌گیرم. به ساعت نگاهی می‌اندازم. نیم ساعت از موقعی که آیه قرار بود اینجا باشد گذشته است. حواسم را جمع حرف‌های قاضی می‌کنم: _متهم ردیف اول در جلسه‌ی سوم دادرسی اظهار نموده:«من جایگاه قانونی برای آمریت داشته‌ام» بنابر این آنچه بعدا در لایحه‌ی آخرین دفاع خود نوشته به این عبارت:«من از جایگاهی برخوردار نبودم که حکم حذف بدهم.»... خنده‌ام می‌گیرد. موسوی حتی در جلسات دادگاه، هر بار دروغ گفته است. عصبی از جایم بلند می‌شوم و از اتاق بیرون می‌روم. باز هم همهمه و شلوغی که سوهان روحم می‌شود. این طور که پیداست هنوز هم متهم اصلی که دستور قتل را داده است پیدا نشده. عصبی دستی در موهایم می‌کشم. دستم را به سمت دستگیره در اتاق می‌برم که فردی به شانه‌ام می‌زند. بر می‌گردم. پسر نوجووانی است. متعجب نگاهش می‌کنم. پاکت نامه‌ای را به سمتم می‌گیرد و می‌گوید: _اینو یه آقایی داد که بدمش به شما. با تردید دستم را جلو می‌برم و می‌گویم: _نمی‌دونی کی بود؟ پاکت را از دستش می‌گیرم. می‌گوید: _نه فقط گفت بدمش بهتون و رفت. بعد از حرفش راه می‌افتد و می‌رود. وارد اتاق که می‌شوم. حکم دادگاه توسط منشی قاضی در حال خوانده شدن است: _متهم ردیف اول، سیدمصطفی کاظمی(موسوی) به جرم آمریت و صدور دستور چهار فقره قتل موضوع کیفر خواست مستندا به ذیل ماده۲۱۱ قانون مجازات اسلامی به حبس ابد محکوم است. متهم ردیف دوم... دندان‌هایم را روی هم فشار می‌دهم. حبس ابد برایش بریده‌اند تا بتوانند بعد از مدتی عفوش کنند. دستم را مشت می‌کنم. به یاد پاکت می‌افتم. بازش می‌کنم، کاغذکوچکی است که روی آن نوشته: _مثل اینکه آیه خانوم هنوزم نیومده، بهتره یه سر به بیمارستان امام حسین بزنی. دستی شانه‌ام را می‌گیرد و به بیرون هدایتم می‌کند. حاج کاظم است. لرزان می‌گویم: _حاجی ساعت چنده؟ نگاهی به ساعت مچی‌اش می‌کند و می‌گوید: _نه و نیم. چیزی شده؟ می‌خواهم بروم که بازویم را می‌گیرد و می‌گوید: _کجا؟ 🖇لینک قسمت اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/istadegi/4522 💭ارتباط با نویسنده👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16467617947882 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
✨ 📙رمان امنیتی سیاسی ✍🏻به قلم قسمت۱۱٠ برگه را به دستش می‌دهم می‌خواهم بروم که نمی‌گذارد. بعد از خواندن متن می‌گوید: _از کجا مطمئنی این سر کاری نیست؟ _می‌رم اونجا می‌فهمم. کاغذ را در جیبش می‌گذارد و می‌گوید: _به خونه زنگ بزن. دستش را شل می‌کند. سریع می‌گویم: _خونه نیست. حاجی من می‌رم. نگرانم. و به سمت موتور می‌دوم. با عجله کلید را در می‌آورم و موتور را روشن می‌کنم. به سمت بیمارستان با آخرین سرعت راه می‌افتم. اگر بلایی سر امانت بیاید، شرمنده‌اش می‌شوم؛ شاید هم شرمنده قلبم شوم. به بیمارستان که می‌رسم، موتور را گوشه‌ای می‌گذارم و به سمت پذیرش می‌دوم. همان طور که نفس نفس می‌زنم به پرستار می‌گویم: _خانم شخصی به نام آیه سادات رضوی اینجا آوردن؟ نگاهی به دفترش می‌کند و می‌گوید: _بله اورژانسه. با کف دست قفسه سینه‌ام را ماساژ می‌دهم. به سمت اورژانس که می‌روم سرگردان می‌مانم. به پرستاری که از کنارم رد می‌شود می‌گویم: _خانم رضوی کجا هستن؟ با دست جایی را نشان می‌دهد. پرده کشیده شده است. به سمتش می‌روم اما خجالت می‌کشم پرده را کنار بزنم. مردد دستم را به سمت لبه پرده می‌برم که یک دفعه پرده کنار می‌رود. دختری چادری روبه‌رویم می‌ایستد و می‌گوید: _امری داشتید؟ دستی به ریش‌هایم می‌کشم و می‌گویم: _به من گفتن خانم رضوی اینجاست؟ سری تکان می‌دهد و می‌گوید: _بله هستن. شما؟ از کنجکاوی‌های دختر کلافه می‌شوم. می‌خواهم وارد شوم که جلویم را می‌گیرد. پرده را می‌اندازد و بعد از چند دقیقه می‌گوید: _بیایید تو. پرده را که کنار می‌زنم دلم می‌گیرد. آیه با صورتی کبود روی تخت بیهوش خوابیده است. دختر می‌گوید: _صبح تو دانشگاه بچه‌ها بهش گفتن داداشت قاتله، شروع کرد به بحث کردن، تهشم کتک خورد. قلبم تیر می‌کشد. دادگاه که فرمالیته تمام شد اما عالیجنابان خاکستری افکار مردم را عوض کردند. حالا جواب آیه را چه بدهم؟ بگویم مهدی برای همیشه متهم باقی ماند و مقصر پیدا نشد؟ 🖇لینک قسمت اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/istadegi/4522 💭ارتباط با نویسنده👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16467617947882 🖋 https://eitaa.com/istadegi
کربلا همین‌جاست، جایی در نزدیکی قتلگاه. فرقی نمی‌کند عراق باشی یا ایران. شهرک اکباتان یا کرج، مشهد یا اصفهان، پیر باشی یا جوان، زن باشی یا مرد! هرچه باشی در هر کجا باید بدانی که ما برای آرمان‌هایمان، آرمان‌ها می‌دهیم. پی‌نوشت: امروز خانه اصفهان با جمعی از مردم به نیت همه شهدای امنیت اخیر در قتلگاه سه شهید امنیت اصفهان شمع روشن کردیم. یادمان هم بود که امشب شب تولد شهید حمیدی است. میخواستیم با نام دیگر شهیدان آنان را هم به این تولد دعوت کنیم. https://eitaa.com/istadegi
18.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حضور پرشور و انقلابی دختران مجموعه فرهنگی یادگاران امام (ره) در جشن و راهپیمایی چهل و چهارسالگیِ انقلاب عزیز ایران اسلامی🇮🇷🌿 https://eitaa.com/istadegi
مقام معظم رهبری(مدظله): «پاسداری، یک فرهنگ است؛ یک فرهنگ عزت و افتخار.» تبریک اصلی در روز ولادت ارباب را، باید به همسران پاسداران گفت. شیرزنانی که وجودشان باعث روییدن اقتدار پاسداری است و حضورشان تربیت مردانی‌ ست که از دامان آن‌ها به معراج می‌رسند، آن‌هایی پاسداری و صبر را از عمه سادات یادگرفته اند. زنانی که ریشه عشقشان تغذیه شده از قومی است که زنانش همه در ردیف اول پاسداری و دفاع قرار داشتند. و باید سر تعظیم فرود آورد در مقابل همسرانی که با جان و دل برای پاسداری از اسلام و انقلاب قلبشان را هم رنگ بنی‌هاشمیان نموده‌اند و تا آخرین نفسشان پابه‌پای آرمانشان جلو می‌روند. http://eitaa.com/istadegi