eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
513 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام خدمت همراهان همیشگی کانال امروز پاسخگویی نداریم.
برپاخیز.mp3
3.71M
🥀🇮🇷 تو را یلِ قبیله زاده‌اند به دوشَت این عَلَم نهاده‌اند... 🇮🇷💪 http://eitaa.com/istadegi
راهپیمایی خودرویی مردم اصفهان http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم خانم اروند از مقابل گلستان شهدای اصفهان🇮🇷🥀 http://eitaa.com/istadegi پ.ن: فیلم اول رو خانم صدرزاده فرستادند🌿
هدایت شده از مه‌شکن🇵🇸
- ببین پسرجون، من الان یک هفته‌ست اینجام. بهت توصیه می‌کنم نری داخل. دقیق نگاهش می‌کنم، از موهای گندمی‌اش می‌توان حدس زد بالای پنجاه سال عمر دارد. - شما که کارت منو دیدین، مشکل چیه الان؟ تمام حواسم به دو تخت است که در پیچ راهرو گم می‌شوند. می‌خواهم کمی تندتر راه بروم که دکتر بازویم را می‌گیرد. - به حرف من گوش بده جوون! تیپ و قیافه‌ت باعث تشنج بین خانواده مقتولین می‌شه. اولین رمان به قلم✍🏻 رمان امنیتی سیاسی (جنجال‌های دهه هفتاد با محوریت قتل‌های زنجیره‌ای) جمعه، بیست و دوم بهمن‌ماه، ساعت 22:22 شب در کانال ✨ با انتشار این بنر، دوستان خود را برای مطالعه رمان دعوت کنید... https://eitaa.com/istadegi
چشمانم فقط حامد را می‌بیند؛ می‌نشینم و دست می‌کشم به سر و صورتش؛ سر بندی که به سرش بسته اند خونی‌ست. صورتش هم با وجود چند زخم، به ماه شب چهارده می‌ماند. به اندازه تمام هجده سالی که نداشتمش و دو سالی که با هم بودیم می‌بوسمش، می‌بویمش و نوازشش می‌کنم؛ مهم نیست کسی ببیند یا نه، التماس می‌کنم بیدار شود، آخر چه جای خوابیدن است بین این‌ همه آدم؟ چقدر سر و صدای گریه ها زیاد است، مگر نمی‌دانند حامد تازه رسیده و خسته است، باید استراحت کند. چه لبخند شیرینی هم بر لب دارد! حتما خواب خدا را می‌بیند؛ بوی گلاب می‌دهد، بوی عطر، بوی حرم. بی توجه به صدای ناله ای که خیمه را برداشته، نگاهش می‌کنم. لب هایم را نزدیک گوشش برده‌ام و حرف می‌زنم. می‌خواهم گذشته و حال و آینده را یک دور با هم مرور کنیم. همراه مداحی در گوش حامد می‌خوانم: سلام ماه منورم/ سلام یل دلاورم/ سلام مسافر بهشت/ سلام مدافع حرم... بالای کفن را بسته اند، سرم را روی کفن می‌گذارم، تمام خاطراتش برایم زنده می‌شوند، کاش بیشتر از دو سال خاطره داشتیم! کاش زمان کش بیاید و هیچ‌ وقت نخواهند دفنش کنند، به زحمت از ما جدایش می‌کنند و در قبرش می‌گذارند. دنیا دور سرم می‌چرخد و چشمانم سیاهی می‌رود، بدنم یخ کرده، چشم از حامد بر نمی‌دارم؛ چرا اینطوری می‌کنند؟ حامد خوب است؛ فقط خوابیده! همین! آخرین سنگ لحد را که می‌گذارند، دنیا برایم تار می‌شود، باورم نمی‌شود دیگر خنده‌هایش را نمی‌بینم؛ به همین راحتی آن چهره قشنگ رفت زیر خاک؛ همراه قلب من. خاک‌ها را چنگ میزنم و سفارش می‌کنم هوای حامد من را داشته باشد؛ می‌گویم حواسش به لبخندهای قشنگ حامد باشد.
بریده‌ای از رمان ...
✨ مقدمه🔖 در اول باید بگم که خوشحالم که در شب میلاد امام جواد(ع) اولین رمانم را با شما عزیزان به اشتراک میزارم. در پی مطالعاتم به گزینه‌ای بر خوردم که در ابهام قرار داشت و اسمی عجیب را برایم تداعی کرد. بعد از تحقیقات پی بردم که قتل‌های زنجیره موضوعی است که تحریف شده و بعد از گذر بیست سال از خاطر مردم پاک شده است؛ و نسل امروز هیچ پیش‌زمینه‌ای درباره این گونه مسائل سیاسی کشور ندارند. اگر هم مایه کنجکاوی بشود برایشان، در فضای اینترنت چیزی جز تحریف و دروغ دستگیرشان نمی‌شود و یا در میان دو نوع نظریه گیر می‌کنند و تا ابد این گونه مسائل مبهم می‌ماند. بر اساس حکم رهبر انقلاب در راستای جهاد تبیین، قلم به دست گرفتم و برای اولین بار بر آن شدم که برای نوجوان و نسل امروز و مردمانی که شاید در زمان خود فراموش کردند که چه اتفاقاتی افتاده است، با سبک داستانی و با قلم تبیین، ابهام مه آلود تاریخ را بشکنم. امید بر آن است که داستان پیش رو توانسته باشد توجه شما را جلب کند و مطالبی مفید را انتقال داده باشد. ومن الله توفیق ✍🏻 https://eitaa.com/istadegi
✨ 📙رمان امنیتی سیاسی ✍🏻به قلم قسمت۱ تهران، ۱۵دی ماه ۱۳۷۷ «...وزارت اطلاعات بنا به وظیفه قانونی و به دنبال دستورات صریح مقام معظم رهبری و ریاست محترم جمهوری، کشف و ریشه کنی این پدیده شوم را در اولویت کاری خود قرار داد و موفق گردید شبکه مزبور را شناسایی، دستگیر و تحت تعقیب قرار دهد و با کمال تاسف معدودی از همکاران مسئولیت ناشناس، کج‌اندیش و خود سر این وزارت که بی‌شک آلت دست عوامل پنهان قرار گرفته و در جهت مطامع بی‌گانگان دست به این اعمال جنایتکارانه زده‌اند، در میان آن‌ها وجود دارند. این اعمال جنایتکارانه نه تنها خیانت به سربازان گمنام امام زمان (عج) محسوب می‌شود بلکه لطمه بزرگی به اعتبار نظام جمهوری اسلامی ایران وارد آورده است...» صدای محکم حیاتی در اتاق پیچیده است، که در حال خواندن متن وزارت اطلاعات است. با شتاب از روی صندلی بلند می‌شوم دست دراز می‌کنم و کنترل را بر می‌دارم. کمی صدا را بلند می‌کنم، تمام وجودم گوش شده است برای شنیدن کلماتی که حتی تصورش هم مسخره است. عصبی می‌خندم، مگر می‌شود تمام اتفاقات زیر سرخودمان باشد؟! خبر تمام شده و حیاتی خبرهای بعدی را می‌خواند و من هم‌چنان چشمانم میخ تلویزیون مانده است. با صدای کوبیده شدن در، به سمت در بر می‌گردم، سیدمهدی است که دارد نفس‌نفس می‌زند. ضربان قلبم روی صد است، نمی‌دانم به خاطر خبر است و یا ناگهانی باز شدن در؟ -حیدر، خبر رو شنیدی؟ انگار منتظر جوابم نیست، سرش را به دیوار پشت سرش تکیه می‌دهد: بدبخت شدیم. از فردا همه به چشم قاتل بهمون نگاه می‌کنن. اوه به این قسمتش فکر نکرده بودم. کلافه دستی میان موهای پر پشت و موج دارم می‌کشم. تنها به دنبال کلمه‌ای می‌گردم که به مهدی بگویم، اما قبل از به زبان آوردن کلمات سربازی لاغر و آفتاب سوخته وارد اتاق می‌شود و می‌گوید: - قربان حاج کاظم گفتن بهتون بگم که شما و آقاسید برید پیششون. سر تکان می‌دهم. ترس در چشمانش غوغا می‌کند، در چشمان مهدی هم هست اما شدتش کم‌تر است؛ و قطعا در چشمان من هم ترس لانه کرده است. به سمت در قدم بر می‌دارم و دستم را به شانه مهدی می‌زنم تا با خودم همراهش کنم. - بریم، نگران نباش. حرف بی‌معنایی زده‌ام؛ از نوع تمام تعارف‌هایی که مردم به یک دیگر می‌کنند. الان هم دروغ گفتم بلکه کمی نگرانی‌اش کم شود، اما درستش این است که نگران بود، ماجرا تازه در حال شروع شدن است. خارج که می‌شویم، انگار در تمام راهروها بذر ترس پاشیده‌اند. در راهرو صدای همهمه ریزی پیچیده است که ثمره گفت و گوی آرام و زمزمه‌واری است که از هر اتاق بیرون می‌آید، و این نشان از ترس و تشویش همکاران است. ته دلم برای یک لحظه خالی می‌شود، اما به خود می‌گویم: تموم می‌شه. ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
سلام و تبریک ولادت حضرت امام جواد علیه‌السلام. رمان خانم صدرزاده امشب استثنائا در کانال منتشر میشه، و از فردا عصرها با رمان ایشون و شب‌ها با خط قرمز همراه شما خواهیم بود. پس نگران نباشید. رمان خانم صدرزاده ممکنه فضای نامانوسی برای شما داشته باشه چون در فضای دهه هفتاد روایت می‌شه؛ و طبیعیه که فضای جامعه و امکانات مادی اون زمان تفاوت زیادی با این زمان داشته باشه. با نظرات خودتون از خانم صدرزاده حمایت کنید تا شاهد درخشش ایشون باشیم🌿✨
💐 میلاد امام جواد علیه السلام مبارک 💐 👈 الْمُؤمِنُ یَحْتاجُ إلی ثَلاثِ خِصال: تَوْفیق مِنَ اللهِ عَزَّ وَ جَلَّ، وَ واعِظ مِنْ نَفْسِهِ، وَ قَبُول مِمَّنْ یَنْصَحُهُ. امام محمد تقی جواد الائمه - علیه السلام - فرمود: مؤمن در هر حال نیازمند به سه خصلت است: توفیق از طرف خداوند متعال، واعظی از درون خود، قبول و پذیرش نصیحت کسی که او را نصیحت نماید. «بحارالأنوار، ج ۷۲، ص ۶۵، ح ۳» http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام حاج احمد شخصیت فرعی رمان خط قرمز هست و فقط درحدی روایت می‌شه که به خط قرمز ربط داشته باشه. ولی اصل این شخصیت، به دست خانم اروند خلق شده و به محض این که رمانشون آماده انتشار باشه، منتشر می‌شه ان‌شاءالله.
سلام عذرخواهم، چون پیام‌تون طولانی بود نشد کامل بذارمش. راه کنار گذاشتن گوشی، اینه که اولا یک چیز لذت‌بخش‌تر از گوشی پیدا کنید(مثل کتاب، کارهای هنری، ورزش و...) و دوما با کمک خانواده، برای استفاده تون محدودیت بذارید. مثلا خارج از ساعت درسی، گوشی رو به مادرتون تحویل بدید و ایشون گوشی رو جایی بذارند که دست شما بهش نرسه(یا خودتون گوشی رو طوری قایم کنید که سرش نرید). و فقط ساعت‌های خاصی رو برای استفاده از گوشی مشخص کنید؛ مثلا دو ساعت در شب یا دو ساعت در صبح. شاید یه شبه نتونید وابستگی رو قطع کنید ولی آروم آروم میشه... مثلا امروز نیم‌ساعت کم‌تر و به تدریج این نیم‌ساعت برسه به یک ساعت و بیشتر. ان‌شاءالله احساس خوبی رو تجربه می‌کنید با این کار🙂🌿
سلام رمان عقیق فیروزه‌ای یکم گنگ هست ولی بقیه نه. رکاب، عقیق و فیروزه، اسم فصل‌ها هستند که هر کدوم زاویه دید متفاوت دارند.
سلام علف هرز همه جا پیدا میشه. اطراف امام علی علیه‌السلام هم این افراد بودند و بر خلاف تصور ما، حذف این افراد کار ساده‌ای نیست. تا نفاق یک نفر برای همه آشکار نشه، نمی‌شه انداختش بیرون چون مردم هنوز از نفاقش اطلاع ندارند و فکر می‌کنند شما یک آدم خوب رو کنار زدی. از طرفی این افراد اگر اطراف انقلاب باشند، بیشتر تحت کنترل هستند تا وقتی که مقابل انقلاب باشند و هزینه‌های زیادی به مردم و انقلاب تحمیل می‌کنند(مثل سران فتنه). نکته بعدی این که برخورد با فساد این افراد، بر عهده قوه قضاییه ست نه رهبری. رهبری بارها نسبت به فساد و برخورد با اون هشدار دادند و به قوه قضاییه تذکر دادند، قوه قضاییه هم عملکرد خوبی داشته. ولی حضرت آقا نمی‌تونن خودشون یه تنه کاری رو بکنن که در اختیارات قانونی قوه قضاییه ست و یه شبه هم نمی‌شه فساد رو ریشه‌کن کرد.
سلام خیر.
سلام همین که دلتون با انقلاب بوده مهمه و مثل اینه که شرکت کردید. ان‌شاءالله سال‌های آینده بتونید بیاید🌿
سلام 😔💔🥀
🌟 رهبر انقلاب: درس بزرگ به ما این است که در مقابل قدرت‌های منافق و ریاکار، باید همت کنیم که هوشیاری ‌مردم را برای مقابله‌ی با این قدرت‌ها برانگیزیم. http://eitaa.com/istadegi
✨ 📙رمان امنیتی سیاسی ✍🏻به قلم قسمت۲ دست می‌کشم لابه لای ریش های تقریبا بلندم، تلاش می‌کنم کمی بیخیال باشم. تقه ای به در اتاق حاج کاظم می‌زنم. صدایی از داخل می آید: - بفرمایید. در نیمه باز را هل می‌دهم و به مهدی نگاه می‌کنم که سرش پایین است و دارد با ریش‌هایش بازی می‌کند؛ مثل تمام مواقعی که ذهنش درگیر است. دست پشت کمرش می‌گذارم و به داخل هلش می‌دهم، خودم هم پشت سرش وارد می‌شوم و در را می‌بندم. - سلام حاجی امرکرده بودین بیاییم خدمتتون. تازه متوجه می‌شوم که دارد با تلفن صحبت می‌کند. تلفن را بین دوشانه اش نگه داشته است و با یک دست مطالبی را روی کاغذ رو به رویش می‌نویسد. هر از گاهی هم جمله ای می‌پراند: بله بله، متوجهم، درست می فرمایید... چشمش که به ما می‌افتد به صندلی‌های چرمی مشکی اشاره می‌کند تا بنشینیم. مهدی سرش را نزدیک گوشم می آورد: - فک کنم اوضاع خراب تر از این حرفا باشه. با چشم اشاره ای به چهره درهم رفته حاج کاظم می‌کند: باز دوباره حاجی برزخی شده! به حاجی نگاه می‌کنم؛ رگ‌های پیشانی‌اش ورم کرده است و گاهی نفسش را با حرص بیرون می‌فرستد. بالاخره تلفن را سرجایش می‌گذارد. سرش را با دستانش می‌گیرد و در همان حال با کمترین صدا که رگه‌هایی از خشم را درش می‌توان دید می‌گوید: - داشتم با وزیر صحبت می‌کردم، حتی خبر نداشت چی شده! تعجب کرده بود می‌گفت که من اصلا همچین متنی ننوشتم. خون در رگ‌هایم یخ می‌بندد: - مگه میشه؟ اخبار متن رو خوند، یعنی اخبار هم دروغ میگه؟ این دیگه چه جورشه؟ با حرف من حاجی دستانش را بر می‌دارد، نگاهی گذرا به ما می‌اندازد و این بار سرش را به پشتی صندلی چرخ‌دارش تکیه می‌دهد و چشمانش را می‌بندد. مهدی ساکت شده است و هنوز هم درگیر ریش‌هایش است. - ما هم دنبال همین هستیم، اینکه توی اخبار یه متنی خونده بشه و تمام قتل‌های این دو روز رو گردن وزارت بذاره خودش مشکوکه. این بار مهدی سرش را بلند می‌کند: -خوب حاجی حالا چی میشه؟ بچه‌های خودمون هم ترسیدن. نگاهی با تردید به ما می‌اندازد، کمی مردد است برای گفتن حرفش؛ اما طاقت نمی‌آورد: -اولین تیتر روزنامه و متن وزیر رو روزنامه مشارکت* زده! هر چه می‌خواهم حرف بزنم نمی‌توانم، دیگر دارد از توانم خارج می‌شود. باز هم مشارکت! *مشارکت: حزبی سیاسی که پس از انتخابات سال ۱۳۷۶ تشکیل شد. اکثر افراد این حزب از دسته اصلاحات و گروه به اصطلاح چپ بوده‌اند. این گروه به رهبری محمد خاتمی اداره می‌شد. 🖇لینک قسمت اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/istadegi/4522 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi