فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام.
ما هم رفته بودیم😁❤️
https://eitaa.com/istadegi/4512
اینجا داشتن پرچم آتیش میزدن😎
#ارسالی_اعضا
#دهه_فجر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم خانم اروند از مقابل گلستان شهدای اصفهان🇮🇷🥀
#دهه_فجر #ایران_قوی #الله_اکبر
http://eitaa.com/istadegi
پ.ن: فیلم اول رو خانم صدرزاده فرستادند🌿
هدایت شده از مهشکن🇵🇸
- ببین پسرجون، من الان یک هفتهست اینجام. بهت توصیه میکنم نری داخل.
دقیق نگاهش میکنم، از موهای گندمیاش میتوان حدس زد بالای پنجاه سال عمر دارد.
- شما که کارت منو دیدین، مشکل چیه الان؟
تمام حواسم به دو تخت است که در پیچ راهرو گم میشوند. میخواهم کمی تندتر راه بروم که دکتر بازویم را میگیرد.
- به حرف من گوش بده جوون! تیپ و قیافهت باعث تشنج بین خانواده مقتولین میشه.
اولین رمان به قلم✍🏻 #محدثه_صدرزاده
رمان امنیتی سیاسی #عالیجنابان_خاکستری
(جنجالهای دهه هفتاد با محوریت قتلهای زنجیرهای)
جمعه، بیست و دوم بهمنماه،
ساعت 22:22 شب
در کانال #مه_شکن ✨
با انتشار این بنر، دوستان خود را برای مطالعه رمان دعوت کنید...
#دهه_فجر
https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
چشمانم فقط حامد را میبیند؛ مینشینم و دست میکشم به سر و صورتش؛ سر بندی که به سرش بسته اند خونیست. صورتش هم با
وجود چند زخم، به ماه شب چهارده میماند.
به اندازه تمام هجده سالی که نداشتمش و دو سالی که با هم بودیم میبوسمش، میبویمش و نوازشش میکنم؛ مهم نیست کسی ببیند یا نه، التماس میکنم بیدار شود، آخر چه جای خوابیدن است بین این همه آدم؟ چقدر سر و صدای گریه ها زیاد است، مگر نمیدانند حامد تازه رسیده و خسته است، باید استراحت کند. چه لبخند شیرینی هم بر لب دارد! حتما خواب خدا را میبیند؛ بوی گلاب میدهد، بوی عطر، بوی حرم.
بی توجه به صدای ناله ای که خیمه را برداشته، نگاهش میکنم. لب هایم را نزدیک گوشش بردهام و حرف میزنم. میخواهم گذشته و حال و آینده را یک دور با هم مرور کنیم. همراه مداحی در گوش حامد میخوانم: سلام ماه منورم/ سلام یل دلاورم/ سلام مسافر بهشت/ سلام مدافع حرم...
بالای کفن را بسته اند، سرم را روی کفن میگذارم، تمام خاطراتش برایم زنده میشوند، کاش بیشتر از دو سال خاطره داشتیم! کاش زمان کش بیاید و هیچ وقت نخواهند دفنش کنند، به زحمت از ما جدایش میکنند و در قبرش میگذارند. دنیا دور سرم میچرخد و چشمانم سیاهی میرود، بدنم یخ کرده، چشم از حامد بر نمیدارم؛ چرا اینطوری میکنند؟ حامد خوب است؛ فقط خوابیده! همین!
آخرین سنگ لحد را که میگذارند، دنیا برایم تار میشود، باورم نمیشود دیگر خندههایش را نمیبینم؛ به همین راحتی آن چهره قشنگ رفت زیر خاک؛ همراه قلب من. خاکها را چنگ میزنم و سفارش میکنم هوای حامد من را داشته باشد؛ میگویم حواسش به لبخندهای قشنگ حامد باشد.
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨
مقدمه🔖
در اول باید بگم که خوشحالم که در شب میلاد امام جواد(ع) اولین رمانم را با شما عزیزان به اشتراک میزارم.
در پی مطالعاتم به گزینهای بر خوردم که در ابهام قرار داشت و اسمی عجیب را برایم تداعی کرد.
بعد از تحقیقات پی بردم که قتلهای زنجیره موضوعی است که تحریف شده و بعد از گذر بیست سال از خاطر مردم پاک شده است؛ و نسل امروز هیچ پیشزمینهای درباره این گونه مسائل سیاسی کشور ندارند. اگر هم مایه کنجکاوی بشود برایشان، در فضای اینترنت چیزی جز تحریف و دروغ دستگیرشان نمیشود و یا در میان دو نوع نظریه گیر میکنند و تا ابد این گونه مسائل مبهم میماند.
بر اساس حکم رهبر انقلاب در راستای جهاد تبیین، قلم به دست گرفتم و برای اولین بار بر آن شدم که برای نوجوان و نسل امروز و مردمانی که شاید در زمان خود فراموش کردند که چه اتفاقاتی افتاده است، با سبک داستانی و با قلم تبیین، ابهام مه آلود تاریخ را بشکنم.
امید بر آن است که داستان پیش رو توانسته باشد توجه شما را جلب کند و مطالبی مفید را انتقال داده باشد.
ومن الله توفیق
✍🏻 #محدثه_صدرزاده
https://eitaa.com/istadegi
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨
📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری
✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده
قسمت۱
تهران، ۱۵دی ماه ۱۳۷۷
«...وزارت اطلاعات بنا به وظیفه قانونی و به دنبال دستورات صریح مقام معظم رهبری و ریاست محترم جمهوری، کشف و ریشه کنی این پدیده شوم را در اولویت کاری خود قرار داد و موفق گردید شبکه مزبور را شناسایی، دستگیر و تحت تعقیب قرار دهد و با کمال تاسف معدودی از همکاران مسئولیت ناشناس، کجاندیش و خود سر این وزارت که بیشک آلت دست عوامل پنهان قرار گرفته و در جهت مطامع بیگانگان دست به این اعمال جنایتکارانه زدهاند، در میان آنها وجود دارند. این اعمال جنایتکارانه نه تنها خیانت به سربازان گمنام امام زمان (عج) محسوب میشود بلکه لطمه بزرگی به اعتبار نظام جمهوری اسلامی ایران وارد آورده است...»
صدای محکم حیاتی در اتاق پیچیده است، که در حال خواندن متن وزارت اطلاعات است. با شتاب از روی صندلی بلند میشوم دست دراز میکنم و کنترل را بر میدارم. کمی صدا را بلند میکنم، تمام وجودم گوش شده است برای شنیدن کلماتی که حتی تصورش هم مسخره است. عصبی میخندم، مگر میشود تمام اتفاقات زیر سرخودمان باشد؟!
خبر تمام شده و حیاتی خبرهای بعدی را میخواند و من همچنان چشمانم میخ تلویزیون مانده است. با صدای کوبیده شدن در، به سمت در بر میگردم، سیدمهدی است که دارد نفسنفس میزند. ضربان قلبم روی صد است، نمیدانم به خاطر خبر است و یا ناگهانی باز شدن در؟
-حیدر، خبر رو شنیدی؟
انگار منتظر جوابم نیست، سرش را به دیوار پشت سرش تکیه میدهد: بدبخت شدیم. از فردا همه به چشم قاتل بهمون نگاه میکنن.
اوه به این قسمتش فکر نکرده بودم. کلافه دستی میان موهای پر پشت و موج دارم میکشم. تنها به دنبال کلمهای میگردم که به مهدی بگویم، اما قبل از به زبان آوردن کلمات سربازی لاغر و آفتاب سوخته وارد اتاق میشود و میگوید:
- قربان حاج کاظم گفتن بهتون بگم که شما و آقاسید برید پیششون.
سر تکان میدهم. ترس در چشمانش غوغا میکند، در چشمان مهدی هم هست اما شدتش کمتر است؛ و قطعا در چشمان من هم ترس لانه کرده است. به سمت در قدم بر میدارم و دستم را به شانه مهدی میزنم تا با خودم همراهش کنم.
- بریم، نگران نباش.
حرف بیمعنایی زدهام؛ از نوع تمام تعارفهایی که مردم به یک دیگر میکنند. الان هم دروغ گفتم بلکه کمی نگرانیاش کم شود، اما درستش این است که نگران بود، ماجرا تازه در حال شروع شدن است.
خارج که میشویم، انگار در تمام راهروها بذر ترس پاشیدهاند. در راهرو صدای همهمه ریزی پیچیده است که ثمره گفت و گوی آرام و زمزمهواری است که از هر اتاق بیرون میآید، و این نشان از ترس و تشویش همکاران است. ته دلم برای یک لحظه خالی میشود، اما به خود میگویم: تموم میشه.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #محدثه_صدرزاده
#مه_شکن✨
https://eitaa.com/istadegi
سلام و تبریک ولادت حضرت امام جواد علیهالسلام.
رمان خانم صدرزاده امشب استثنائا در کانال منتشر میشه، و از فردا عصرها با رمان ایشون و شبها با خط قرمز همراه شما خواهیم بود. پس نگران نباشید.
رمان خانم صدرزاده ممکنه فضای نامانوسی برای شما داشته باشه چون در فضای دهه هفتاد روایت میشه؛ و طبیعیه که فضای جامعه و امکانات مادی اون زمان تفاوت زیادی با این زمان داشته باشه.
با نظرات خودتون از خانم صدرزاده حمایت کنید تا شاهد درخشش ایشون باشیم🌿✨
#فرات
#میلاد_امام_جواد
💐 میلاد امام جواد علیه السلام مبارک 💐
👈 الْمُؤمِنُ یَحْتاجُ إلی ثَلاثِ خِصال: تَوْفیق مِنَ اللهِ عَزَّ وَ جَلَّ، وَ واعِظ مِنْ نَفْسِهِ، وَ قَبُول مِمَّنْ یَنْصَحُهُ.
امام محمد تقی جواد الائمه - علیه السلام - فرمود: مؤمن در هر حال نیازمند به سه خصلت است: توفیق از طرف خداوند متعال، واعظی از درون خود، قبول و پذیرش نصیحت کسی که او را نصیحت نماید.
«بحارالأنوار، ج ۷۲، ص ۶۵، ح ۳»
#میلاد_امام_جواد
#مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
سلام
حاج احمد شخصیت فرعی رمان خط قرمز هست و فقط درحدی روایت میشه که به خط قرمز ربط داشته باشه.
ولی اصل این شخصیت، به دست خانم اروند خلق شده و به محض این که رمانشون آماده انتشار باشه، منتشر میشه انشاءالله.
#پاسخگویی_فرات
سلام
عذرخواهم، چون پیامتون طولانی بود نشد کامل بذارمش.
راه کنار گذاشتن گوشی، اینه که اولا یک چیز لذتبخشتر از گوشی پیدا کنید(مثل کتاب، کارهای هنری، ورزش و...) و دوما با کمک خانواده، برای استفاده تون محدودیت بذارید. مثلا خارج از ساعت درسی، گوشی رو به مادرتون تحویل بدید و ایشون گوشی رو جایی بذارند که دست شما بهش نرسه(یا خودتون گوشی رو طوری قایم کنید که سرش نرید). و فقط ساعتهای خاصی رو برای استفاده از گوشی مشخص کنید؛ مثلا دو ساعت در شب یا دو ساعت در صبح.
شاید یه شبه نتونید وابستگی رو قطع کنید ولی آروم آروم میشه... مثلا امروز نیمساعت کمتر و به تدریج این نیمساعت برسه به یک ساعت و بیشتر.
انشاءالله احساس خوبی رو تجربه میکنید با این کار🙂🌿
#پاسخگویی_فرات
سلام
رمان عقیق فیروزهای یکم گنگ هست ولی بقیه نه.
رکاب، عقیق و فیروزه، اسم فصلها هستند که هر کدوم زاویه دید متفاوت دارند.
#پاسخگویی_فرات
سلام
علف هرز همه جا پیدا میشه. اطراف امام علی علیهالسلام هم این افراد بودند و بر خلاف تصور ما، حذف این افراد کار سادهای نیست. تا نفاق یک نفر برای همه آشکار نشه، نمیشه انداختش بیرون چون مردم هنوز از نفاقش اطلاع ندارند و فکر میکنند شما یک آدم خوب رو کنار زدی. از طرفی این افراد اگر اطراف انقلاب باشند، بیشتر تحت کنترل هستند تا وقتی که مقابل انقلاب باشند و هزینههای زیادی به مردم و انقلاب تحمیل میکنند(مثل سران فتنه).
نکته بعدی این که برخورد با فساد این افراد، بر عهده قوه قضاییه ست نه رهبری. رهبری بارها نسبت به فساد و برخورد با اون هشدار دادند و به قوه قضاییه تذکر دادند، قوه قضاییه هم عملکرد خوبی داشته. ولی حضرت آقا نمیتونن خودشون یه تنه کاری رو بکنن که در اختیارات قانونی قوه قضاییه ست و یه شبه هم نمیشه فساد رو ریشهکن کرد.
#پاسخگویی_فرات
سلام
همین که دلتون با انقلاب بوده مهمه و مثل اینه که شرکت کردید.
انشاءالله سالهای آینده بتونید بیاید🌿
#پاسخگویی_فرات
🌟 رهبر انقلاب: درس بزرگ #امام_جواد به ما این است که در مقابل قدرتهای منافق و ریاکار، باید همت کنیم که هوشیاری مردم را برای مقابلهی با این قدرتها برانگیزیم.
#میلاد_امام_جواد
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨ 📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری ✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده قسمت۱
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨
📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری
✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده
قسمت۲
دست میکشم لابه لای ریش های تقریبا بلندم، تلاش میکنم کمی بیخیال باشم. تقه ای به در اتاق حاج کاظم میزنم. صدایی از داخل می آید:
- بفرمایید.
در نیمه باز را هل میدهم و به مهدی نگاه میکنم که سرش پایین است و دارد با ریشهایش بازی میکند؛ مثل تمام مواقعی که ذهنش درگیر است. دست پشت کمرش میگذارم و به داخل هلش میدهم، خودم هم پشت سرش وارد میشوم و در را میبندم.
- سلام حاجی امرکرده بودین بیاییم خدمتتون.
تازه متوجه میشوم که دارد با تلفن صحبت میکند. تلفن را بین دوشانه اش نگه داشته است و با یک دست مطالبی را روی کاغذ رو به رویش مینویسد. هر از گاهی هم جمله ای میپراند: بله بله، متوجهم، درست می فرمایید...
چشمش که به ما میافتد به صندلیهای چرمی مشکی اشاره میکند تا بنشینیم. مهدی سرش را نزدیک گوشم می آورد:
- فک کنم اوضاع خراب تر از این حرفا باشه.
با چشم اشاره ای به چهره درهم رفته حاج کاظم میکند: باز دوباره حاجی برزخی شده!
به حاجی نگاه میکنم؛ رگهای پیشانیاش ورم کرده است و گاهی نفسش را با حرص بیرون میفرستد. بالاخره تلفن را سرجایش میگذارد. سرش را با دستانش میگیرد و در همان حال با کمترین صدا که رگههایی از خشم را درش میتوان دید میگوید:
- داشتم با وزیر صحبت میکردم، حتی خبر نداشت چی شده! تعجب کرده بود میگفت که من اصلا همچین متنی ننوشتم.
خون در رگهایم یخ میبندد:
- مگه میشه؟ اخبار متن رو خوند، یعنی اخبار هم دروغ میگه؟ این دیگه چه جورشه؟
با حرف من حاجی دستانش را بر میدارد، نگاهی گذرا به ما میاندازد و این بار سرش را به پشتی صندلی چرخدارش تکیه میدهد و چشمانش را میبندد. مهدی ساکت شده است و هنوز هم درگیر ریشهایش است.
- ما هم دنبال همین هستیم، اینکه توی اخبار یه متنی خونده بشه و تمام قتلهای این دو روز رو گردن وزارت بذاره خودش مشکوکه.
این بار مهدی سرش را بلند میکند:
-خوب حاجی حالا چی میشه؟ بچههای خودمون هم ترسیدن.
نگاهی با تردید به ما میاندازد، کمی مردد است برای گفتن حرفش؛ اما طاقت نمیآورد:
-اولین تیتر روزنامه و متن وزیر رو روزنامه مشارکت* زده!
هر چه میخواهم حرف بزنم نمیتوانم، دیگر دارد از توانم خارج میشود. باز هم مشارکت!
*مشارکت: حزبی سیاسی که پس از انتخابات سال ۱۳۷۶ تشکیل شد. اکثر افراد این حزب از دسته اصلاحات و گروه به اصطلاح چپ بودهاند. این گروه به رهبری محمد خاتمی اداره میشد.
#پاورقی
🖇لینک قسمت اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/istadegi/4522
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #محدثه_صدرزاده
#مه_شکن✨
https://eitaa.com/istadegi
سلام و درود خدمت دوستان عزیز
لطفا نظرات خودتون رو در رابطه با بسته محتوایی #دهه_فجر که شامل معرفی کتاب و سلسله مطالب #شبهات_انقلاب میشد، برای ما بفرستید.
آیا از این مطالب راضی بودید و کاربردی بودند؟
https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 319
و دستش را میگذارد روی سینه خونین حامد:
- حالا آب بریز.
اینبار آب که میریزم، دیگر از سینه حامد خون نمیجوشد.
در اوج ناامیدی، لبخند بیرمقی میزنم و باز هم آه سنگینی از سینهام بلند میشود.
کمیل آرام در گوشم زمزمه میکند:
- دارند یک به یک و جدا میبرندمان، شکر خدا به کرب و بلا میبرندمان...
با آب که نه؛ با اشک حامد را غسل میدهم و همراه کمیل میخوانم:
- ما نذر کردهایم که قربانیات شویم/ دارند یک به یک به منا میبرندمان...
***
امشب بلیت دارم برای ایران و هیچکس هم نیست که توضیح بدهد چرا باید در چنین موقعیتی برگردم.
برای همین بود که این بار، وقتی برای زیارت وداع رفتم، حتی اشک برای ریختن نداشتم.
هرچه بود را کنار حامد خرج کرده بودم. فقط نشستم و نگاهش کردم.
حتی به زبان نیاوردم چه میخواهم؛ لازم نبود. خودشان میدانند خواسته دلم را.
عروسک به دست، دنبال مقر هلال احمر میگردم.
این عروسک را از یکی از بازارهای اطراف حرم حضرت رقیه(س) خریدم؛ از بازار شام.
یک عروسک با پیراهن آبی روشن و چشمان خاکستری و موهای طلایی؛ مثل سلما.
همان اول که دیدمش، حس کردم سلما ست که نشسته میان دخترکان دیگر. تنها تفاوتش با سلما، این است که میخندد.
مقر هلال احمر، یک ساختمان سه طبقه زخمی ست مثل همه ساختمانهای اینجا و دورش هم پر است از مردمی که دستِ نیاز به سویش دراز کردهاند.
صف متراکم مردم را کنار میزنم و خود را میرسانم به نگهبان.
میان شلوغی و همهمه مردم، حرفم را به سختی میشنود و با دیدن کارت شناساییام، راهم میدهد.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 320
پلهها را دوتا یکی میکنم تا برسم به طبقه سوم؛ جایی که میدانم سلما آنجاست، میان کودکان بیسرپرستِ بازمانده از جنگ که بلاتکلیفند برای رفتن به یتیمخانه.
زن جوانی راهم را میبندد و مقصدم را میپرسد.
وقتی میگویم که حیدرم و به دیدن دخترکی سلما نام آمدهام، گل از گلش میشکفد و راهنماییام میکند به اتاقی رنگپریده؛ مثل همه اتاقهای این ساختمان که انگار به زور آن را قابل سکونت کردهاند و همزمان میگوید:
- تبکی کتیر، لکن مو تحکی.(همش گریه میکنه ولی حرف نمیزنه.)
با جمله آخر، صدایش را پایین میآورد و در را هل میدهد.
بجز سلما، چند کودک دیگر هم در اتاق هستند که با هم بازی میکنند و صدایشان اتاق را برداشته است.
فقط سلما ست که یک گوشه نشسته، خیره به یک نقطه و این اصلا برای یک کودک چهارساله خوب نیست.
زن با صدای بلند و پر از شوقش میگوید:
- سلما! شوف مین جای!(سلما ببین کی اومده!)
سلما توجهی به زن نمیکند و فقط نگاهش به تنها پنجره اتاق است که آن را با چسب ضربدری در برابر موج انفجار ایمن کردهاند.
برای همین، زن جملهاش را اینطور کامل میکند:
- سید حیدر...
و هنوز کلمه «حیدر» کامل از دهانش خارج نشده که سلما برمیگردد و نگاه بهتزده و ناباورش را به من میدوزد.
با دیدن چهره پژمردهاش، میفهمم باید تمام اندوهم بابت شهادت حامد و دغدغهام برای شهادت حاج احمد را پشت همین در بگذارم و یکی دو ساعتی کودک شوم.
درنتیجه، به شکلی بیسابقه میخندم، زانو میزنم روی زمین و آغوشم را برایش باز میکنم.
سلما اول چند لحظه پلک میزند؛ شاید میخواهد مطمئن شود خواب نمیبیند و بعد میدود در آغوشم.
مثل روز اولی که دیده بودمش، محکم به من میچسبد و پیراهنم را چنگ میزند.
به سختی تعادلم را حفظ میکنم که نیفتم و میگویم:
- مرحبا روحی. اشلونک؟(سلام عزیزم. حالت چطوره؟)
و وارد اتاق میشوم و او را روی پایم مینشانم.
عروسک را نشانش میدهم و میگویم:
- هاد الدمی لک الهدیه! حابِّته؟(این عروسک هدیه توئه. دوستش داری؟)
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi