سلام و درود خدمت همراهان عزیز کانال💚
عیدتون خیلی مبارک باشه☺️
نوبتی هم باشه، نوبت اعلام نتیجه مسابقه #کتاب_غدیر هست!
همونطور که در تصاویر میبینید، تعداد بازدیدها تا الان این بوده☺️
مهشکن🇵🇸
سلام و درود خدمت همراهان عزیز کانال💚 عیدتون خیلی مبارک باشه☺️ نوبتی هم باشه، نوبت اعلام نتیجه مساب
همه عزیزانی که شرکت کردند برنده هستند؛ چون تلاش کردند امام و مولای خودشون رو بهتر بشناسند و معرفی کنند.
🥇🏆کاربر آوَند:) 🌿
🥈کاربر •|فَدایے بانویِ قُـــ❤️ــمْ|•🌿
🥉کاربر نُقطھ 🌿
🏅کاربر زهرا مظفری فرد 🌿
لطفاً نفر اول برای دریافت هدیه به آیدی @arvand31 مراجعه کنند
و نفرات بعدی برای دریافت هدیهشون به آیدی @Fateh69 پیام بدند.
به نفر چهارم هم به رسم یادبود و عیدی روز غدیر هدیهای تقدیم میشه☺️🌿
#عید_غدیر
#علی
#بزرگترین_عید
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
✨کلام نویسنده✨
خم نخواهد کرد حتی بر بلند دار سر
هر کسی بالا کند با نیت دیدار سر
هر زمان یک جور باید عشق را ابراز کرد
چون تو که هر بار دل میدادی و این بار سر
چون طلب کردهست از اهل وفا دلدار دل
در طبق با عشق اهدا میکند سردار سر
دل به یک دست تو دادم سر به دست دیگرت
زیر سر بگذار دل یا زیر پا بگذار سر...(محمد زارعی)
چه زیباست که جلد دوم رمانم، با نام مبارک امیرالمومنین علی علیهالسلام آغاز شود، چه زیباست که هنگام نوشتن، دم حیدر حیدر بگیرم و چه زیباتر است که انتشار آن نیز همزمان شود با روزهای فرخنده عید غدیر؛ بزرگترین عید تمام تاریخ.
از همان وقتی که نوشتن رمان #رفیق را آغاز کردم، طرح #خط_قرمز را داشتم؛ یعنی #خط_قرمز، ادامه #رفیق و شاید حتی خودِ رفیق باشد. اصلا برای همین بود که در مقدمه #رفیق، اشاره کرده بودم که در کنار حاج حسین، جوانی نفس میکشد و رشد میکند که جوانیاش، انعکاسی از جوانی حاج حسین است.
#رفیق، داستان دلدادگی و جانبازی نسل دهه چهل و پنجاه است؛ داستان حاج حسینهایی سینههایشان پر است از رازهای مگوی این چهل سال. کسانی که برای این دین و این انقلاب و این خاک نازنین، جنگیدند و زخم برداشتند و خون دادند؛ بعضی رفتند و تبدیل به ستارههای راهنما شدند و بعضی ماندند تا یاد روزهای جنگ زنده بماند؛ ماندند تا رسم سلحشوری و ایستادگی را به نسلهای بعد بیاموزند.
#خط_قرمز هم، داستان دلدادگی و جانفشانی نسل دهه شصت و هفتاد است. آنهایی که نه انقلاب را دیدند و نه امام را؛ اما همانقدر مردانه و محکم پای خاک و انقلابشان ایستادند. کسانی که امانتدارهای خوبی بودند برای به دوش کشیدن بار سنگین نسل پیشین. کسانی که خدا ذخیرهشان کرده بود برای دفاع از حرم؛ خواه این حرم، حرم حضرت زینب در سوریه باشد یا عتبات عالیات در عراق؛ و یا حرمی به بزرگی جمهوری اسلامی ایران. نسلی که خدا ذخیرهشان کرده بود برای صدور انقلاب به دورترین نقاط جهان.
امیدوارم روزی، جلد سومی برای این داستان بنویسم؛ جلد سومی که مجاهدت دهه هشتادیها را روایت کند. بچههای دهه هشتاد با همه فرق دارند؛ شاید این نسل، همان نسلی باشد که خدا برای ظهور حضرت مهدی ارواحنا فداه ذخیرهاش کرده است...
بازهم، جملاتی که در مقدمه رفیق نوشته بودم را تکرار میکنم: بسیاری از شخصیتها قدیمیاند. نمیگویم تکراری؛ چون برای من هیچگاه تکراری نمیشوند. این شخصیتها برداشتی آزاد از شخصیتهای حقیقی و شهدا هستند و باید بارها و بارها بازخوانی و تفسیر شوند.
‼️قبل از خواندن داستان، به دو نکته توجه کنید:
یکم: ماجرای داستان شاید به برخی حوادث واقعی شباهت داشته باشد، اما کاملا غیرواقعی و ساختگیست و نام هیچ یک از افراد و مکانها واقعی نیست. تنها قسمت حقیقی داستان، قسمتیست که همه ما بارها از رسانهها شنیده و دیدهایم.
دوم: در این رمان به جریانهای افراطی و تکفیری پرداخته میشود و قصد توهین به هیچیک از برادران و خواهران مسلمان و پیروان مذاهب اسلامی بهویژه عزیزان اهلسنت را ندارم. شیعه و سنی برادر یکدیگرند و باید در کنار هم، برای مبارزه با جریانهای افراطی و تفرقهافکن تلاش کنند؛ همانطور که در سوریه و عراق این اتفاق مبارک افتاد و باعث نابودی شجره خبیثه داعش شد.
این داستان را هم باید تقدیم کنم به بزرگمردانی که الهامبخش شخصیتهای داستانم بودند؛ به رفقای شهیدم. به سرورشان سیدالشهدا علیهالسلام.
به سردار شهید حاج حسین همدانی؛✨
به شهیدِ امنیت، شهید محمدحسین حدادیان؛✨
به شهید ادواردو آنیلی؛✨
به شهدای مدافع حرم؛ به ویژه شهید محسن حججی، شهید عمار بهمنی و سردارشان حاج قاسم سلیمانی...✨
السلام علیک یا امیرالمومنین...
فاطمه شکیبا ، تابستان 1400.
یا علی...💞
#عید_غدیر
#روایت_عشق
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
این ناچیز، تقدیم به امیرالمومنین علی علیهالسلام و فرزندان علی،
تقدیم به سربازان حیدری ابوتراب که تا آخرین قطره خون، پای بیعتشان با امیرالمومنین ایستادهاند؛
تقدیم به شهدای گمنام و مظلوم امنیت...
قسمت 1
‼️یکم: کوه باشی سیل یا باران چه فرقی میکند؟
خدا را شکر دعاهایم مستجاب شد و تنهاست. مردک پست انقدر نوشیده که دارد تلوتلو میخورد و چرت و پرت میگوید؛ طوری که اگر در میزدم و وارد اتاقش میشدم هم نمیفهمید. در یک دستش یک بطری شراب است و دارد دور اتاق میچرخد، هربار از بطری جرعهای مینوشد و سرودهای مسخرهشان را با صدای انکرالاصواتش میخواند. ریشهای حال بهم زنش هم خیسِ خیس شده.
وقت زیادی ندارم. قفل در اتاق را چک میکنم و از محکم بودن سوپرسور(صدا خفه کن) روی سر سلاحم مطمئن میشوم. سمیر تمام بدن سنگینش را میاندازد روی تخت فنری و تخت بیچاره بالا و پایین میشود و صدای فنرهایش در میآید. سمیر انقدر مست است که کمکم بیحال میشود و میخواهد خودش را رها کند؛ انقدر در خلسه است که صدای قدمهای مرا نمیشنود. دارد برای خودش با آن لهجه عربی و صدای نخراشیده، رجز میخواند: حلال لنا نسائکم...حلال لنا اموالکم... اذبح الشيعة حتى احمر جلد يدي... نقتل الرجال الإيرانيين ونأسر نسائـ...
به اینجا که میرسد، دلم میخواهد لوله همین اسلحه را توی حلقش فرو کنم. مهلت نمیدهم جملهاش را تمام کند. با اسلحه محکم میزنم توی سرش و دست دیگرم را میگذارم روی دهان نجسش. کاش الان روبهرویش بودم و چشمان وقزده و ترسانش را میدیدم. حالم از بوی گند بدنش و خیسی شراب که دور دهانش ریخته به هم میخورد. آرام، طوری که صدایم از اتاق بیرون نرود میگویم: داشتی برای کی رجز میخوندی؟
و سرم را میبرم نزدیک گوشش. الان نیمرخ عرق کردهاش را میبینم. الان دو زانو نشستهام روی همین تخت فنری و باز هم، صدای فنرهای تخت از تقلاهای سمیر در آمده است. بدبخت میخواهد خودش را از دستم رها کند؛ اما به قدری نئشه است که اصلا بدنش در کنترلش نیست. صدای حرفهای مبهمش را از زیر دستم میشنوم؛ اما از عمد دستم را محکمتر فشار میدهم. صورتش دارد کبود میشود. با لوله سلاح، یک ضربه محکمتر به سرش میزنم تا مستی از سرش بپرد و میگویم: پرسیدم داشتی برای کی رجز میخوندی؟
صدایش مثل ناله شده است. میدانم فارسی را از من هم بهتر بلد است؛ پس به خودم زحمت عربی حرف زدن نمیدهم: شنیدم داشتی برای ایرانیها خط و نشون میکشیدی، آره؟ البته اولینبارت هم نبود.
و با قسمت خشاب اسلحه، ضربهای به سرش میزنم. صدای نالهاش زیر دستم خفه میشود. میگویم: اینو زدم تا یادت بمونه دیگه اسم ایران رو هم با دهن نجست نیاری و حرف گُندهتر از دهنت نزنی. اصلاً وایسا ببینم...منو شناختی؟ من عزرائیلتم...اومدم چندتا سوال ازت بپرسم و بفرستمت جهنم. نترس، به سختیِ سوالای شب اول قبر نیست.
کمی مکث میکنم و بعد ادامه میدهم: حواسم نبود نمیتونی حرف بزنی! خب...من الان دستمو برمیدارم؛ ولی اگه صدات رو بلند کنی، مغزِ پر از لجنت رو میریزم کف این اتاق، فهمیدی؟
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 2
دور چشمان نحسش سیاه شده. به سختی سر تکان میدهد. دستم را برمیدارم و چنگ میاندازم میان موهای ژولیدهاش. سرش را کمی بالا میآورم و میپرسم: ناعمه کجاست؟
چشمانش ترسیدهتر میشود؛ حالا دیگر مستی کاملا از سرش پریده است: ن...نمیدونم...
تکانی به سرش میدهم و موهایش را بیشتر میکشم: غلط کردی! خودت میدونی وقتی وسط اردوگاهتون اومدم سراغت و اینطوری خفتت کردم، یعنی میتونم ناعمه رو هم دیر یا زود گیر بیارم. بهتره یه حرف به درد بخور بزنی تا من کمتر وقتم گرفته بشه و ناعمه هم زودتر بیاد پیشت توی جهنم.
درحالی که دارم با صدای آرام و خشن، اینها را در گوشش زمزمه میکنم، هربار نگاهی به در هم میاندازم تا مطمئن شوم مشکلی نیست. تندتند نفس میکشد و صورتش از درد ریشه موهایش جمع شده. بریدهبریده و با تهلهجه عربی میگوید: دستت به ناعمه نمیرسه!
پوزخند میزنم و اسلحه را بیشتر روی سرش فشار میدهم: چطور؟
به زور میخندد و دندانهای زرد و حال به هم زنش پیدا میشوند: چون اون نه عراقه، نه سوریه!
و بعد، طوری که انگار به رویایی شیرین فکر میکند میگوید: حبیبتی تنتظرني في إسرائيل!
صدای هشدار در مغزم میپیچد. ابرو در هم میکشم: کجا؟!
-اسرائیل!
-من چنین کشوری سراغ ندارم! حالا بماند... معشوقه معلونه تو، توی فلسطین اشغالی چه غلطی میکنه؟
انگار دارد برای خودش شعر میگوید: حبیبتی ابنۀ ارض الزيتون! حبیبتی ناعمه...حبیبتی الجمیله...
خاک بر سرش که شهوت، حتی در یک قدمی مرگ هم دست از سرش برنمیدارد؛ همهشان همینقدر بوالهوساند. وقتی میگوید ناعمه فرزند سرزمین زیتون است، شاخکهایم حساستر میشوند. حدسهایی زده بودم مبنی بر این که ناعمه مامور موساد باشد؛ اما مدرکی نداشتم. میگویم: باشه، اشکال نداره! وقتی تو رو گیر آوردم، گیر آوردن ناعمه هم کاری نداره.
موهایش را رها میکنم. دستش را میگذارد روی سرش و فشار میدهد. انقدر کرخت و بیحال است که حتی برای مبارزه هم تلاشی نمیکند. تخت را دور میزنم و روبهرویش میایستم. لوله اسلحه را میان ابروهایش میگذارم و درحالی که یک چشمم به در است میگویم: میتونستم همون وقت که پشت سرت بودم این تیر رو حرومت کنم؛ ولی ما مثل شماها نامرد نیستیم که از پشت بزنیم و دربریم!
دستهایش را میبرد بالا و به فارسی و عربی التماس میکند: تو رو خدا...ارحمنی...غلط کردم...
انگشت اشارهام را روی بینیام میگذارم: هیس! گوش کن، باهات یکم حرف دارم...
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
خب..
به نظرتون چه کسی راوی داستانه؟🤔
منتظریم😉
https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
پیام زیبای یکی از مخاطبان کانال:
دهه هشتادی ها...
یاران در رکاب مهدی زهرا«عج»...
نسل ظهور...
نسل جهاد...
نسل آنهایی که بقیع را آباد میکنند...
آه از بقیع...
آه از پهلویی شکسته و جگری سوخته...💔
ما همان نسلی هستیم که همقدم با مولایمان پا به خانه کعبه خواهیم نهاد و نمازمان را به اماممان اقتدا میکنیم
نسلی هستیم که شور رهایی قدس را از حرامی ها در سر داریم✌🏻
به راستی ما دهه هشتادی ها با همه فرق داریم...💚
ماییم و نوای بی نوایی
بسمالله اگر حریف مایی
دل نوشته یک دختر مجاهد دهه هشتادی
این رو نوشتم برای رفیق سه که هنوز نیومده عاشقی رو روایت میکنه💚
🌿🌿🌿
درود بر دهه هشتادی هایی که مقدمهساز ظهورند.
درود بر مجاهدان دهه هشتادی...
نسل ما نسل ظهور است اگر برخیزیم...💚
#به_وقت_دلتنگی 💔
#به_وقت_حاج_قاسم 💔
#شب_جمعه