🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...🏴
رمان امنیتی #خط_قرمز
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
"حاج رسول"(ادامه)
(این قسمت به پیشنهاد و با قلم بانو عمار، یکی از هنرجویان کلاس انار امنیتی و مخاطبان کانال نوشته شده است.)
عباس کسی بود که اگر جز شهادت میرفت، باید به اصل شهادت شک میکرد. چه روزها که پای پیاده لب فرات روضه میخواند و در دل داعش نفوذ میکرد و چه روزها دستهدسته پروندههای ضدجاسوسی را به ثمر میرساند. حقش چیزی جز شهادت نبود...
پدر عباس دستم را میکشد. بنده خدا شیمیایی است، نمیتواند زیاد صحبت کند. به سختی و با حال نزارش، اصرار دارد چیزی بگوید به من. سرم را پایین میآورم و میگویم: جانم حاجی؟
خیلی آرام و بریدهبریده میگوید: عباس... چطور... شهید... شد؟
بند دلم پاره میشود. بیایم برایش روضه پسرش را بخوانم؟ چه بگویم؟ از کجا بگویم؟ از خیانت نیرو خودی؟ یا از نفسهای بریدهبریده پسرش؟ از این بگویم که پسرش تا دل داعش رفت ولی یک تار مو از سرش کم نشد، اما وسط تهران، در کشور خودش، پیکرش را از جوی آب در آوردیم؟
نگاه التماسآمیزش را که میبینم، لب باز میکنم به گفتن. جزئی و محدود. خودم هم نمیفهمم چه گفتم و پدر عباس به چه حال افتاد. عباس میرسد و مادرش، پیش پای پسر برمیخیزد. مرصاد و کمیل میروند کمک و همراه با چهار نفر دیگر از بچهها، تابوت را میآورند.
تابوت را کنار قبر میگذارند. روی پرچم ایران، یک کاغذ سه در چهار است که اسم عباس را بر آن نوشتهاند. کاغذ زیر باران کمرمق زمستان خیس خورده. اینبار از اشک چشم گذشته، قلبم هم دارد گریه میکند. انگار کسی آن را در دست گرفته و دارد مچالهاش میکند. نفسهایم میان آن قلب مچاله گیر کرده، بالا نمیآید. حس دوندهای را دارم که بدجور زمین خورده. فرصتی هم ندارد بلند شود و تکانی به خودش بدهد.
مرصاد تابوت را باز میکند. کفن را کنار میزند. مادر عباس دو طرف صورت عباس را میگیرد و بوسه بارانش میکند، قربان صدقهاش میرود، دستش را میان موهای عباس میبرد و مرتبشان میکند، برایش لالایی میخواند: لالایت میکنم، خوابت نمیاد/ بزرگت کردم و یادت نمیاد/ لالایت میکنم تا زنده باشی/ غلام حضرت معصومه باشی...
پدر عباس خودش را از ویلچر به زمین میاندازد.
-عباس بابا، سرافرازم کردی پسر. بابا عباس، پیش قمر بنیهاشم سربلندم کردی، من قربونت برم که سرافرازم کردی بابا... سرافراز...
کمیل دیگر نمیتواند نفس بکشد، سرخ شده صورتش. کنار امید نشسته و هردوشان بلندبلند گریه میکنند. مرصاد بالای سر امید و کمیل ایستاده و برعکس آنها آرامآرام گریه میکند.
از همه آرامتر اینجا، عباس است با ان لبخند ملیحی که زده و قطرات باران هم دارند صورتش را میبوسند. معلوم نیست که مهمان کدامیک از رفقای شهیدش است. ارام کنار پدر عباس میروم و میگویم: حاجی، داره دیر میشه. اگر اجازه بدید زودتر دفنش کنیم.
دل کندن برایش سخت است. درست است پسرش شهید شده، ولی اینکه تا اخر عمرش نتواند قد رعنا و چهره جوانش را ببیند سخت است. بوسهای به پیشانی عباس مینشاند و میگوید: یا علی مدد...
کمیل کمک میکند پدر عباس بر روی ویلچر بشیند. خواهرانش، مادرش را از کنار تابوت بلند میکنند. این لحظههای آخر، دلم میخواهد با او تنها باشم. به درون قبر میروم. مرصاد و یکی دیگر از بچهها کمک میکنند تا عباس را از تابوت در بیاوریم و در قبر بگذاریم. هنوز دارد میخندد. سرش را به سمت قبله میگذارم و آرام تکانش میدهم:
- اسمع افهم، یا عباس بن...
آن بغضی که میان قلب مچاله شدهام گیر کرده بود، سرازیر میشود. دارم تلقین چه کسی را میخوانم؟ این عباس است، عباس! چرا الان عباس باید اینجا دراز کشیده باشد؟ الان باید روی دوپای خودش میآمد اصفهان و بعدش برای رفتن به سوریه باز با من کلکل میکرد...
جانم بالا آمد تا تلقینش را خواندم. پیشانیاش را میبوسم و درکنار گوشش زمزمه میکنم: عباس... سلام منو به حاج حسین برسون...
میخواهم از قبر بیایم بیرون که مادرش میگوید: آقا، میشه براش روضه بخونید و سینه بزنید؟
سر تاییدی تکان میدهم و باز مینشینم: آهاي شما كه تك به تك/ رفتين و كيميا شدين/ مدافعان حرم/ دختر مرتضي شدين/ التماس دعا، نگاهي هم به ما كنين/ التماس دعا، بحال ما دعا كنين...
بلند میشوم و آخرین بار نگاهش میکنم. به کسی نگاه میکنم که سالها برای ایران دوید و افتاد و بلند شد. عباس هم رفت و به عرش رسید...
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...🏴
رمان امنیتی #خط_قرمز
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
"مادر"
بالاخره آمدی مادر؟ دیر آمدی؛ اما بیخبر نه. من میدانستم میآیی. منتظرت بودم. خیلی طول کشیده بود برگشتنت و من یقین داشتم همین روزها برمیگردی؛ روزها را میشمردم و شبها قرآن را مثل مرهم میگذاشتم روی قلب زخمیام. یک پاییز بدون تو گذشت؛ به سردی و سختیِ زمستان؛ و حالا که آمدهای، نوروز همراه خودت آوردهای در سرمای دیماه.
تاریخ تماسهایت ثبت شده در گوشیام. میدانم دیر به دیر زنگ نمیزدی ولی باور کن فاصله بین هر تماست به اندازه یک قرن کش میآمد؛ فاصله هربار نوشیدن من از صدایت. الان اما آمدهای که سیرابم کنی. لبم را روی پیشانیات میگذارم و بوسهام را انقدر طولانی میکنم که تا ابد سیراب بشوم از محبت مادر و پسریمان.
من میدانستم برمیگردی؛ این بار آمدنت سرزده نبود. خدا به من خبرش را داد؛ همان شب که قرآن را باز کردم و آیه بیست و سه سوره احزاب آمد: مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَى نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِيلًا.
من تو را میشناسم مادر. لازم نیست خیلی فکر کنم تا با خواندن این آیه، یاد تو بیفتم. خوددار هستی؛ ولی من میفهمیدم از بعد رفیقت کمیل، داشتی آرامآرام آب میشدی؛ بعد از مطهره. آن شب که این آیه را خواندم، یقین داشتم تو قسمتِ «من ینتظر» آیه هستی و بشارت است برای آمدنت؛ اما فکر نمیکردم وقتی برمیگردی که «رجالٌ صدقوا» شده باشی.
خدا را شکر. خیالم از بابت عاقبت به خیریات راحت شد؛ از بابت خیلی چیزهای دیگر هم. دیگر نگران این نیستم که زخمی بشوی، دیگر نگران گرسنگی و تشنگی و خستگیات هم نیستم. خیالم راحت است که الان کنار مطهره خوشحالی و دیگر آن دلتنگی کمرشکن را به دوش نمیکشی؛ دردِ ریههای آسیبدیده و مجروحت را هم. آخر میدانی، این که ببینی جگرگوشهات دارد درد میکشد و آب میشود خیلی سختتر از این است که خودت همان درد را تحمل کنی.
میان موهای موجدارت دست میکشم. تک و توک، تارهای نقرهای هم میانشان پیدا میشود. نمیدانم خودت هم دیده بودیشان یا نه؟ اصلا فرصت داشتی به خودت در آینه نگاه کنی؟ بعید میدانم. این تارهای سفید خیلی زود است برای یک مرد سی و یک ساله؛ مگر این که آن مردِ سی و یک ساله، به اندازه هزاران سال غم و غصه داشته باشد...
موهایت را مرتب میکنم. توی آن قبر قرار است اباعبدالله(علیهالسلام) را ملاقات کنی و ملائکه را. باید مرتب باشی. یک وقت نگویند مادرش کم گذاشته برای فرستادن هدیهاش... یک وقت نگویند مادرش ناراحت است از این که دارد پیشکش میبرد خدمت حسینِ فاطمه؟ چندبار به صورتت دست میکشم تا از تمیز بودنش مطمئن شوم. بجز یک خراش چیزی روی آن نیست. فکر کنم خراشش مال همان وقتی باشد که خوردهای زمین. من که آخرش نفهمیدم چطور شهید شدهای؛ یعنی نگذاشتند بفهمم. من فقط با کلی اصرار، یک نظر توی غسالخانه دیدمت و نگاهم ماند روی جای بخیههایی که هیچوقت نگذاشته بودی ببینم؛ روی دستت. کهنه بودند؛ نمیدانم از کِی. بعد هم تا خواستم دقیق بشوم، خواهرت بازویم را هل داد که ببردم بیرون.
به پدرت اما گفتهاند؛ از چهرهاش پیداست. من دارم از چهرهاش این را میخوانم که به او گفتهاند با نامردی شهیدت کردهاند. این را انگار در خطوط و چینهای صورتش نوشته. نگرانش هستم؛ گریه برایش خوب نیست. من از همان لحظه که آیه بیست و سه احزاب را خواندم آرام شدم. انگار خودِ خدا قلبم را نوازش کرد؛ برای همین است که الان آرامم. پدرت اما... دائم نگرانم بدحال بشود. تو دومین عباسی بودی که او از دست داد. عباس اول، رفیقش بود که در جنگ از دست داد و بعدش تو به دنیا آمدی، به عشق رفیقش اسم تو را گذاشت عباس. تو شدی مرهم داغ رفیقش. اما حالا کدام مرهم میتواند داغ فرزند را آرام کند؟!
هرچه بیشتر میبوسمت و میبویمت، تشنهتر میشوم انگار. میدانی چند ماه است ندیدمت و تنها به صدایت اکتفا کردهام؟ باز خوب است هربار که زنگ زدهای، صدایت را ضبط کردهام برای روزهایی که سکوت در سرم میپیچد. کاش حرف میزدی. صدایت پشت تلفن خیلی واضح نبود. دوست دارم در گوشم نجوا کنی؛ از نزدیک. دوست دارم لبان خندانت را بجنبانی و بگویی که دورم میگردی...
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...🏴
رمان امنیتی #خط_قرمز - قسمت آخر
‼️دوازدهم: از هرچه بگذریم، سخن دوست خوشتر است...
الحمدلله که در این شب عزیز به پایان رسید.
السلام علیک یا اباعبدالله...
#فاطمه_شکیبا (فرات)
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
خط قرمز.pdf
حجم:
3.97M
✨ به مناسبت میلاد امام حسین علیهالسلام و حضرت عباس علیهالسلام،🌱
🥀به مناسبت روز پاسدار و روز جانباز،
ویراست سوم رمان #خط_قرمز تقدیم به شما...✨
پ.ن: عباس شخصیت خیلی خاصیه؛
هم عباسه،
هم جانبازه،
هم پاسدار...
#میلاد_امام_حسین
#میلاد_حضرت_عباس
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
✨﷽✨ 🔰🌷نظرسنجی ریحانهترین دختر پنج سال اخیر🌷🔰 🎉حدود پنج ساله که با داستانها و رمانها همراه شمایی
قرار بود برسانمش محل کارش. مادرش داشت افطار درست میکرد. مطهره چادرش را سرش کرد. مادرش گفت: امشب نمیخواد بری. باهم برید مراسم احیا.
صورت مطهره گل انداخت؛ انگار هول شد. سرش را انداخت پایین و گفت: آخه... امشب حتماً باید برم.
و ملمتمسانه به من نگاه کرد که یعنی من مادرش را راضی کنم. من هم فکر کردم این که گفت باید برود، یعنی نمیتواند شیفتش را جابجا کند. کمتر کسی حاضر بود شب قدر شیفت بماند. میدانم اگر اجازه نمیدادم نمیرفت. کاش اصلا سرش داد میزدم؛ اما خودم مادرش را راضی کردم که مطهره برود به قتلگاه.
مطهره با نگاه و لبخندش از من تشکر کرد. مادرش که راضی شد، رفت و مادرش را از پشت سر در آغوش گرفت و موهای مادرش را بوسید.
🌱 #مطهره
#خط_قرمز
نظرسنجی ریحانهترین دختر پنجسال اخیر
3.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
Alireza Ghorbani - Mara Bebakhsh (320).mp3
زمان:
حجم:
11.28M
🥀
ببخش اگر که با خیال بودن تو زندهام؛
اگر تو را نبردم از یاد...
🎤 علیرضا قربانی
پ.ن: این آهنگ چقدر عباسه!
خود خودشه...💔
راستش تاحالا خودم انقدر درباره احساس عباس عمیق نشده بودم. با اینکه نوشته بودمش، با این که سعی کرده بودم از زبون عباس بنویسم و توصیف کنم چه حسی داره، ولی نمیدونستم چه دلتنگی و درد کمرشکنی بهش تحمیل کردم.
حتی سعی کردم ببرمش به سمتی که فراموش کنه؛ ولی نتونست. شخصیت خانم رحیمی توی داستان جا نشد. عباس پسش زد انگار.
این آهنگ خیلی درد عباس رو برام ملموس کرد.
فکر کنم باید ازش معذرت بخوام...
شاید به نظرتون عجیب بیاد که خودمم شخصیت داستان رو انقدر زنده میبینم و انقدر براش استقلال و شعور قائلم؛ ولی واقعیت همینه...
باید بذاری ببینی شخصیت داستانت چکار میکنه...
#خط_قرمز #عباس #مطهره
http://eitaa.com/istadegi
شکر خدا به کربوبلا میبرندمان_2022_12_14_07_27_51_778_2022_12_14_07_33_40_029.mp3
زمان:
حجم:
3.67M
✨🌱
ما نذر کردهایم که قربانیات شویم
دارند یک به یک به منا میبرندمان...
🎤این صوت توسط یکی از مخاطبان محترم مهشکن ساخته شده؛ لطف کردن و حال خوبشونو با ما تقسیم کردن.
ممنونم از ایشون و همه مخاطبان عزیز مهشکن 🌷
پ.ن: ولی اینطوری خیلی راحت میشه تصور کرد کمیل چطوری این شعر رو میخونده :)
صوت اصلی اینه:
https://eitaa.com/istadegi/3716
#خط_قرمز #مدافعان_حرم #اربعین
Reza NarimaniReza Narimani - Zaraban Haram.mp3
زمان:
حجم:
3.97M
🌱🇮🇷
سرباز پادگان حرم...✨
🎤 سیدرضا نریمانی
پ.ن: چقدر من کیف میکنم با این شعر💚
#اربعین #مدافعان_حرم #خط_قرمز
https://eitaa.com/istadegi
📌مردم سوریه با باز کردن راه برای تکفیریها، برای بار دوم شاهد چنین صحنههایی خواهند بود:
درِ خانه نیمهباز است. با احتیاط، تا نزدیک در میروم و نگاهی به بیرون میاندازم. ابوعزیز را میبینم که با فاصله یکی دو متری، ایستاده و به صحنه درگیری نگاه میکند. درگیری میان یک پیرمرد عرب است و چند مامور داعش.
پیرمرد نحیفتر از آن است که بتواند با داعشیها دربیفتد؛ برای همین به التماس افتاده است. لباس یکی از داعشیها را گرفته و سعی دارد با گریه و ناله، نگهش دارد؛ اما مامور داعش، با قنداق اسلحه به سینهاش میکوبد و عقب میرانَدَش. چند زن و بچه هم آن طرفتر ایستادهاند و ضجه میزنند. رد نگاهشان را میگیرم؛ میرسم به دختر جوانی که مچش در دست یک داعشی درشتهیکل مانده و دارد به سمت ماشین کشیده میشود. دختر گریه میکند و جیغ میکشد. خودش را روی زمین میاندازد و جیغ میکشد. به مردهای داعشی التماس میکند و جیغ میکشد؛ اما فایده ندارد. زورش نمیرسد که خودش را برهاند. شالش عقب رفته و موهایش کمی پیدا شدهاند. مردم بقیه خانهها هم ایستادهاند به تماشا. این مردم، ده سال است که به تماشا نشستهاند تا کشورشان به این روز بیفتد.
دندانهایم روی هم چفت میشوند و سرم را میکشم داخل خانه. احساس میکنم یک نفر روی سینهام نشسته، دستش را گذاشته روی گلویم و فشار میدهد. هیچ کاری از دستم برنمیآید. سرم را میکوبم به دیوار پشت سرم و پلکهایم را بر هم فشار میدهم.
صدای جیغهای دختر و نالههای پیرمرد تحلیل میرود و کمکم قطع میشود. صدای حرکت ماشین داعشیها میآید و بعد هم صدای گریه و مویههای آرام پیرمرد و خانوادهاش.
ابوعزیز میآید داخل خانه و چشمش به من میخورد. نگاهش را میدزدد؛ انگار خجالت میکشد که جلوی چشمش، دختر همسایه را بردهاند و او ترسیده و فقط نگاه کرده. در را میبندد و میگوید: كل يوم يجمعو الزكاة والضرائب منا بحجة جديدة. إذا حدا ما کان عندو مال، لازم یدفع ثمن حیاتو او عرضه. (هر روز به یه بهونه جدید ازمون زکات و مالیات میگیرند. اگرم کسی پول نداشته باشه، باید یا جونش رو بده، یا ناموسش رو.)
سینهام سنگینتر میشود و درد بدی در آن میپیچد. ابوعزیز با صدای گرفته میگوید: خلّیه. تعال للترویئه.(ولش کن. بیا صبحانه بخور.)
باشد... اصلاً به من چه که دختر مردم را در روز روشن با خودشان بردند؟ برویم صبحانه کوفتمان کنیم...! تف به این...
📖بریدهای از رمان #خط_قرمز به قلم ش. شیردشتزاده
پ.ن: حواسمون باشه، ما دوباره تاریخ رو تکرار نکنیم!
#سوریه
مهشکن🇵🇸🇮🇷
📌مردم سوریه با باز کردن راه برای تکفیریها، برای بار دوم شاهد چنین صحنههایی خواهند بود: درِ خانه ن
📌مردم سوریه با باز کردن راه برای تکفیریها، برای بار دوم شاهد چنین صحنههایی خواهند بود:
"اول ماه است؛ اما حتی از آن هلال باریک و بیرمق ماه هم خبری نیست؛ تاریکی مطلق. چشممان به تاریکی عادت کرده و حس شنوایی و لامسهمان هم به کمک بینایی ناقصمان آمدهاند تا بتوانیم پیش رویمان، کارخانهها و تاسیسات اطراف دیرالزور را ببینیم. در این تاریکی، تنها سایههای مبهم و غولپیکری از ساختمانهای مقابلمان دیده میشود. چشمم به تابلویی روی یکی از ساختمانها میافتد: کلیة الآداب و العلوم الانسانیة.
این ساختمان جامعه الفرات یا دانشگاه فرات است که در حاشیه دیرالزور قرار دارد؛ در حاشیه جنوبی جادهای که الشولا و دیرالزور را به هم وصل میکند. تصور این که یک روز این دانشکده پر بوده از دانشجو و استاد، کمی خندهدار به نظر میرسد. انقدر این ساختمانها متروکند که گویا سالهاست انسانی در آنها رفت و آمد نداشته. انگار دانشجوها تمام آینده و آرزویشان را اینجا رها کردهاند و رفتهاند؛ بعضی به اردوگاههای جنگزدگان و بعضی به آن دنیا.
تا اینجا را قبلا آمده بودیم؛ یعنی تا ساختمان بزرگ و گردی که از دور شبیه یک ورزشگاه است؛ ورزشگاهی که فکر کنم قبل از افتتاح شدن ویران شده. از اینجا به بعد کار سختتر میشود؛ چون به داعش نزدیکتر میشویم؛ به شهری که داعش آن را دودستی چسبیده تا بعد از رقه، پایتختش سقوط نکند.
از مقابل بیمارستان الاسد میگذریم؛ بیمارستانی که پنجرههایش را با تیر و تخته و پارچه پوشاندهاند و با این وجود، از میان درز پردهها نور کمی به بیرون دویده است و نشان میدهد داعش هنوز از بیمارستان استفاده میکند. تن ساختمان بیمارستان پر است از اثر زخم گلوله و ترکش. این مدت که سوریه بودهام، ساختمانی را ندیدهام که نمای آن با اثر تیر و ترکش تزئین نشده باشد.
داخل شهر، هنوز خانوادههایی ماندهاند که یا به داعش واقعاً وفادارند و یا حداقل اینطور وانمود میکنند. با این وجود، باز هم شهر مُرده است؛ مثل شهر ارواح. نه چراغ روشنی میشود دید و نه صدای همهمهای. اینجا هم مثل بوکمال است و قرار نیست بعد از اذان مغرب، کسی در کوچه باشد.
از میان ساختمانهای نیمهآوار رد میشویم و خودمان را در پناه دیوارها پنهان میکنیم. باید وضعیت شهر را ارزیابی کنیم برای حمله. صدا از خانههای سالم در نمیآید و کارمان سخت شده. به میدان الدولۀ میرسیم؛ اما سر و صدایی که از میدان بلند شده، باعث میشود متوقف شویم. صدای داد و فریاد خشن مردی میآید.
دقت که میکنم، جنازهای را میبینم که بر چوبهی دار میدان تاب میخورد؛ جنازه مردی میانسال با دست بسته که زمان زیادی از مرگش نگذشته. پیراهن سرمهای رنگ و شلوار مشکی مرد خاکی ست و یکی از صندلهایش از پای برهنهاش افتاده. صورتش در اثر خفگی کبود است و سرش به یک سمت خم شده.
هیچکس جز دو داعشیِ دیگر اطراف میدان نیست. حدس علت اعدام مرد چندان سخت نیست؛ احتمالاً خواسته فرار کند، یا با یکی از کسانی که فرار کرده ارتباط داشته است. شاید هم وسیله غیرمجازی در خانه نگهداری میکرده؛ مثل تلوزیون یا موبایل."
📖بریدهای از رمان #خط_قرمز به قلم ش. شیردشتزاده
پ.ن: حواسمون باشه، ما دوباره تاریخ رو تکرار نکنیم!
#سوریه