eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
532 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 📘 ✍️ روایت پرستار از یک تجربه ناب انسانی در 📖 "نگاهم به پرچم ایران روی پشت‌بام می‌افتد. برای رسیدن این پرچم به اینجا خون داده‌ایم. بغض گلویم را مشت می‌کند. همسایه‌های خانم‌جان هرروز صبح به امید این پرچم دست بچه‌هایشان را می‌گیرند و به بیمارستان می‌آیند. بروم بگویم اشتباه آمده‌اید؟ بگویم دستمان از دارو خالیست؟ بگویم شرمنده، به خانه‌هایتان برگردید؟ جواب این مادران را هم بتوانم بدهم جواب شهدا را چه بدهم؟ این مادرها دارو می‌خواهند، خون نمی‌خواهند که سخت باشد. قسمت سختش را شهدا داده‌اند. پرچم ایران بالای این ساختمان باشد و مردم ناامید برگردند؟ چشم‌ به پرچم که سوز سرد تنش را تکان می‌دهد، زار می‌زنم...یاد حاج‌احمد متوسلیان می‌افتم، می‌خواست این پرچم را در انتهای افق به زمین بکوبد. کف دست‌هایم را به پرچم و شهدایی که دورش جمع شده‌اند، نشان می‌دهم. خالی‌ست. دست خالی که نمی‌شود کار کرد..." 👈در صفحات این کتاب، مخاطب همراه راوی به سوریه سفر می‌کند. از دمشق و کنار ضریح حضرت زینب (س) تا حمص و تدمر و المیادین و دیرالزور و ۸۰۰ کیلومتر دورتر از دمشق، روستایی به نام الهِری و ماجراهایش. خواننده، میان کوچه پس‌کوچه‌های خاطرات نقش بسته بر صفحات کتاب، می‌خندد، می‌دود، گریه می‌کند، خوشحال می‌شود،‌ غصه می‌خورد، خسته می‌شود و مهم‌تر از همه روی دیگر جنگ را می‌بیند و لمس می‌کند. https://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
#معرفی_کتاب 📚 #همسایه_های_خانم_جان 📘 ✍️ #زینب_عرفانیان روایت پرستار #احسان_جاویدی از یک تجربه ناب ان
📚 📘 ✍️نویسنده: روایت پرستار از یک تجربه ناب انسانی در 🔸الان دو روز است که این کتاب را تمام کرده‌ام؛ اما هرچه فکر می‌کنم برای معرفی‌اش چه بنویسم، هیچ به ذهنم نمی‌آید.😔 کتاب را خیلی بیشتر از خیلی دوست داشتم؛💚 طوری که هر بندش را چندین بار خواندم؛ شاید برای همین است که برای توصیفش چیزی به ذهنم نمی‌رسد جز همان عبارتی که روی جلد هم نوشته: یک تجربه ناب انسانی در خاک سوریه.😍 🔸یک یعنی نیمی از سهمیه دارویت را بدهی به زن و بچه‌های داعشی‌ها و یکی از دغدغه‌هایت، نجات جان آن‌ها باشد؛ آن‌هایی که شاید همسر، پدر یا برادرشان، همرزمانت را شهید کرده باشد و بچه‌های زیادی را یتیم.😢 یعنی برای زنان و کودکان ساکن شهر بوکمال که داعشی بوده‌اند و الان هم کم و بیش به داعش وفادارند، بیمارستان بزنی و شبانه‌روز برای بهبود حالشان دوندگی کنی و از خانواده‌ات دور بمانی؛ یعنی از بیمارانی پرستاری کنی که نمی‌دانی زیر لباسشان جلیقه انفجاری بسته‌اند یا نه.😥 🔸 یعنی یک طرف، آدم‌نماهایی بایستند که به جان و مال و ناموس هیچکس رحم نمی‌کنند، حتی زن و بچه خودشان را هم به عنوان سپر انسانی به کار می‌گیرند، اسیر را تکه‌تکه می‌کنند و از خوردن خون کودکان بی‌گناه سیر نمی‌شوند😖، و طرف مقابلشان، مردانی باشند که وقتی وارد شهرهای جنگ‌زده و خالی از سکنه سوریه هم می‌شوند، حرمت مال مردم را نگه می‌دارند و به اموال و خانه‌های مردم آسیب نمی‌زنند.😌 مردانی که نیمی از سهمیه دارویشان را می‌دهند به زن و بچه‌های داعشی، مردانی که مانند مولایشان با اسیر مدارا می‌کنند، مردانی که شب و روزشان را به هم می‌دوزند تا دنیا یک بار دیگر روی صلح را ببیند، مردانی مثل حاج قاسم...😍 🔸ملائکه فقط گروه اول را می‌دیدند که به خدا گفتند: «آیا در آن(زمین) کسی را قرار می‌دهی که فساد کند و خون بریزد؟» و خدا حاج قاسم و سربازانش را می‌شناخت که فرمود: «انی اعلم ما لا تعلمون».💚 🔸تجربه ناب انسانی یعنی زنانی که حتی اجازه نمی‌دادند ایرانی‌ها روی سر بچه‌هایشان دست بکشند، بعد از چند ماه با دیدن محبت ایرانی‌ها، شیفته ایران و ایرانی شوند و حتی اسم پرستار ایرانی را روی نوزادِ نورسیده‌شان بگذارند.😁 🔸 یعنی داعش با تمام حمایتی که از کشورهای غربی و عربی داشت و با تمام سلاح‌های پیشرفته‌اش، خاک سوریه را اشغال کرد؛ اما آخر کار، آن کسی که فاتح خاک و قلب مردم سوریه شد، ایرانیانِ ملک علی‌بن‌موسی‌الرضا علیه‌السلام بودند؛ سینه‌زنان سیدالشهدا علیه‌السلام بودند؛ همان‌ها که مردم سوریه بهشان می‌گویند اصدقاء.🥰😌 🔸تاریخ خواهد نوشت که حاج قاسمِ ما و سربازانش، با ذکر یا حسین و روضه حضرت مادر جهان را فتح کرد. آیندگان میان اسلامی که داعشِ نامسلمان ادعایش را داشت و اسلامِ نابِ محمدی‌ای که پیرو آن بود قضاوت خواهند کرد و قطعا، آینده از آنِ اسلامِ ناب محمدی‌ست؛ دینی که مِهر و قَهرش، مظهر جمال و جلال الهی ست.😇 🔸«همسایه‌های خانم‌جان» مانند سمنو هم شیرین است و هم ته‌مزه‌ای تلخ دارد. شیرینی‌اش خنده به لبت می‌آورد و تلخی‌اش، اشکت را جاری می‌کند. شیرینی‌اش از محبت و اخلاق حسنه‌ای ست که قلب مردم سوریه را فتح کرد؛ از رفتار انسانی و اسلامیِ سربازان حاج قاسم است، از توسل‌ها و روضه‌های بچه‌های مدافع حرم است و شوخی‌های نمکی‌شان.🙃😄 🔸و تلخی‌اش، از رنج و تباهی و ویرانی‌ای ست که به جان سوریه و مردمش افتاده و آتش جهلی که سوریه را سوزانده است؛ از داستان دردناک کودکانی که بدون این که بخواهند، در میانه این آتش قرار گرفته اند و روزهای شیرین کودکی‌شان را با تلخی جنگ و خون می‌گذرانند.😣😞 ⚠️حیف است کتاب ارزشمندی مانند از دستتان برود...👌 https://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
#معرفی_کتاب 📚 کتاب #جان‌بها 📕 ✍️ نویسنده: #سیدمصطفی_موسوی #نشر_کتابستان_معرفت 👈کتاب #جان‌بها، یکی ا
📚 جان‌بها 📕 ✍️ نویسنده: سیدمصطفی موسوی 👈 یکی از کتاب‌هایی بود که دوست داشتم خواندنش را کش بدهم تا تمام نشود. با این که نویسنده کتاب اصلاً معروف نیست، قلم قوی و پخته‌ای دارد. چقدر جای چنین رمان‌های امنیتی‌ای در میان رمان‌های امنیتی خالی ست. 🔰داستان از شروع می‌شود و یک مامور امنیتی به نام ابراهیم آن را روایت می‌کند؛ اما خیلی زود فضا تغییر می‌کند و می‌رود در ، دی ماه نود و شش(که در متن‌های معرفی کتاب در اینترنت، به اشتباه نوشته‌اند آبان‌ماه 88، اما نه ربطی به آبان دارد و نه سال 88). 🧔🏻شخصیت داستان با این که خودش یک مامور امنیتی ست، در ابتدا اعتراضات و آشوب‌های دی‌ماه را از دید یک فرد عادی نگاه می‌کند؛ از دید مردی که در مرکز شهر، با دوستش قرار دارد و بخاطر شلوغی و اعتراضات، نمی‌تواند به قرارش برسد، و مجبور می‌شود خودش را بیندازد وسط جمعیت معترض و حتی با آن‌ها همصدا شود، از پلیس کتک بخورد و به یک ساختمان نیمه‌کاره پناه ببرد. 💢تا این‌جای داستان، همه چیز را از نگاه مردم عادی می‌بینید. مردم به اوضاع اقتصادی معترضند و به خیابان ریخته‌اند؛ اعتراضشان هم به حق است. آن‌هایی که تظاهرات می‌کنند، مردم کاملا عادی‌اند؛ دانشجو، مغازه‌دار، کارمند و... ‼️از هر کدام بپرسی، مشکلی با اصل نظام ندارند، دردشان شرایط دشوار معیشت است؛ اتفاقاً آدم‌های مذهبی هم بین‌شان پیدا می‌شود. عده‌ای از جوان‌ها هم صرفا برای تخلیه هیجانات شخصی آمده‌اند. 👮‍♂️پلیس و نیروهای ضدشورش هم به اقتضای وظیفه‌شان، سعی دارند به شلوغی‌ها پایان دهند و به طور طبیعی، بین مردم و پلیس درگیری اتفاق می‌افتد؛ اما هیچ‌کس برنده این درگیری نیست و هردو طرف آسیب می‌بینند. 👈مردمی هم هستند که تماشاچی‌اند و در عین حال معترض؛ با این وجود می‌دانند نباید وارد این بازی دو سر باخت بشوند، مغازه‌هایشان را می‌بندند و در خانه‌هایشان می‌خزند و هربار زیر لب غر می‌زنند. ‼️این میان، از زاویه دید همین فرد عادی، چیزی را می‌بینیم که عادی نیست. انگار کسانی هستند که سعی دارند روی آتش خشم مردم بنزین بریزند و اعتراض را تبدیل به اغتشاش کنند. کسانی که نه رفتارهایشان و نه جنس اعتراض و هدفشان مانند مردم نیست؛ اما خودشان را میان مردم جا کرده‌اند. ⚠️از جایی به بعد، نگاه شخصیت داستان از نگاه یک فرد عادی، به نگاه یک مامور امنیتی تغییر می‌کند؛ یعنی ابراهیم ناخواسته می‌افتد در دل یک ماموریت تعریف‌نشده. 💢تازه این‌جاست که مخاطب قدمی جلوتر می‌آید و پشت پرده این اغتشاشات را می‌بیند؛ کسانی که اصلاً دغدغه اقتصاد ندارند؛ فقط می‌خواهند خیابان‌های ایران به میدان جنگ تبدیل بشود. کسانی که مردم و خواسته‌شان را هم تنها نردبانی کرده‌اند برای رسیدن به خواسته‌های خودشان. 👈هرچه جلوتر بروید، نفس در سینه‌تان حبس می‌شود و نمی‌توانید کتاب را زمین بگذارید. از نیمه داستان به بعد، تعلیق داستان بیشتر و بیشتر می‌شود و تا آخرین کلمات کتاب هم ادامه پیدا می‌کند؛ طوری که تا آخر داستان نمی‌توانید انتهایش را پیش‌بینی کنید. 🔴هرچند، سیر داستان ایراداتی هم داشت و نویسنده کمی ناگهانی داستان را تمام کرد؛ اما روایتی بسیار زیبا و روان بود از مجاهدت‌های سربازان گمنام امام زمان ارواحنا فداه که می‌توانست به خوبی با مخاطب ارتباط بر قرار کند. ✅در پایان، امیدوارم این داستان واقعی نباشد...​ https://eitaa.com/istadegi
دولت سوریه سقوط کرد، چون مردمش خواستن! این سطح از حماقت جمعی حتی از حماقت قومیتی در رای دادن به یه نفر هم افتضاح‌تره(در واقع از جنس همون حماقته ولی سنگین‌تر). مردم و ارتشی که دیدن نتیجه حکومت داعش چی شد، بازم وا دادن و گذاشتن یه گروه تکفیری دیگه بیاد سر کار. باشه! نوش جونشون! دیگه هیچ جایی برای دلسوزی برای مردم سوریه نیست. مردم سوریه مظلوم نیستن. خودشون خواستن دوباره سلاخی بشن، امیدوارم از حکومت یه گروه وحشی تکفیری لذت ببرن!😏 پ.ن: این اصل درباره همه ملت‌ها صادقه، هیچ ملتی قوم برگزیده نیستن. هرچی به سرشون میاد هم نتیجه اعمال خودشونه.
توی کشوری مثل سوریه، اگه دولت سقوط کنه دیگه دولتی تشکیل نمیشه! همون‌طور که توی لبنان دیگه دولت تشکیل نشد. وقتی یه کشور چندپاره با یه دموکراسی پوشالی داری، تشکیل دولت خیلی کار لاکچری و نشدنی‌ایه. حتی اگه گروه‌های تروریستی از بین برن، دیگه امیدی به تشکیل دولت جدید نیست.
اینم فکر نکنید که ایران می‌تونست کاری برای سوریه بکنه و نکرد. وقتی مردم و ارتش سوریه نمی‌خواستن با تروریست‌ها بجنگن، هیچ‌کس نمی‌تونست به دادشون برسه. انگشت اتهام دقیقا به سمت ملت سوریه ست، نه دولت ایران یا هرجای دیگه. ایران هرکاری که می‌تونست کرد.
📌مردم سوریه با باز کردن راه برای تکفیری‌ها، برای بار دوم شاهد چنین صحنه‌هایی خواهند بود: درِ خانه نیمه‌باز است. با احتیاط، تا نزدیک در می‌روم و نگاهی به بیرون می‌اندازم. ابوعزیز را می‌بینم که با فاصله یکی دو متری، ایستاده و به صحنه درگیری نگاه می‌کند. درگیری میان یک پیرمرد عرب است و چند مامور داعش. پیرمرد نحیف‌تر از آن است که بتواند با داعشی‌ها دربیفتد؛ برای همین به التماس افتاده است. لباس یکی از داعشی‌ها را گرفته و سعی دارد با گریه و ناله، نگهش دارد؛ اما مامور داعش، با قنداق اسلحه به سینه‌اش می‌کوبد و عقب می‌رانَدَش. چند زن و بچه هم آن طرف‌تر ایستاده‌اند و ضجه می‌زنند. رد نگاهشان را می‌گیرم؛ می‌رسم به دختر جوانی که مچش در دست یک داعشی درشت‌هیکل مانده و دارد به سمت ماشین کشیده می‌شود. دختر گریه می‌کند و جیغ می‌کشد. خودش را روی زمین می‌اندازد و جیغ می‌کشد. به مردهای داعشی التماس می‌کند و جیغ می‌کشد؛ اما فایده ندارد. زورش نمی‌رسد که خودش را برهاند. شالش عقب رفته و موهایش کمی پیدا شده‌اند. مردم بقیه خانه‌ها هم ایستاده‌اند به تماشا. این مردم، ده سال است که به تماشا نشسته‌اند تا کشورشان به این روز بیفتد. دندان‌هایم روی هم چفت می‌شوند و سرم را می‌کشم داخل خانه. احساس می‌کنم یک نفر روی سینه‌ام نشسته، دستش را گذاشته روی گلویم و فشار می‌دهد. هیچ کاری از دستم برنمی‌آید. سرم را می‌کوبم به دیوار پشت سرم و پلک‌هایم را بر هم فشار می‌دهم. صدای جیغ‌های دختر و ناله‌های پیرمرد تحلیل می‌رود و کم‌کم قطع می‌شود. صدای حرکت ماشین داعشی‌ها می‌آید و بعد هم صدای گریه و مویه‌های آرام پیرمرد و خانواده‌اش. ابوعزیز می‌آید داخل خانه و چشمش به من می‌خورد. نگاهش را می‌دزدد؛ انگار خجالت می‌کشد که جلوی چشمش، دختر همسایه را برده‌اند و او ترسیده و فقط نگاه کرده. در را می‌بندد و می‌گوید: كل يوم يجمعو الزكاة والضرائب منا بحجة جديدة. إذا حدا ما کان عندو مال، لازم یدفع ثمن حیاتو او عرضه. (هر روز به یه بهونه جدید ازمون زکات و مالیات می‌گیرند. اگرم کسی پول نداشته باشه، باید یا جونش رو بده، یا ناموسش رو.) سینه‌ام سنگین‌تر می‌شود و درد بدی در آن می‌پیچد. ابوعزیز با صدای گرفته می‌گوید: خلّیه. تعال للترویئه.(ولش کن. بیا صبحانه بخور.) باشد... اصلاً به من چه که دختر مردم را در روز روشن با خودشان بردند؟ برویم صبحانه کوفتمان کنیم...! تف به این... 📖بریده‌ای از رمان به قلم ش. شیردشت‌زاده پ.ن: حواسمون باشه، ما دوباره تاریخ رو تکرار نکنیم!
14030918 سوریه.mp3
10.68M
💬سخنان حاج آقا دربارۀ تحولات اخیر سوریه 🔴نکات مهمی داره، حتما گوش کنید.
ارتش اسرائیل داره می‌رسه به دمشق، این همون فردای براندازیه! :)
دولت سوریه کاملا لائیک و سکولار بود. حجاب اجباری‌ای وجود نداشت. فیلترینگ و این چیزها هم وجود نداشت. بشار اسد دقیقا همون کارهایی رو می‌کرد که توی ایران خیلی‌ها از حکومت انتظار دارن: غش کردن به سمت غرب و کشورهایی مثل سعودی و امارات و حمایت نکردن از محور مقاومت و درنیفتادن با اسرائیل. نتیجه؟ سقوط دولت به دست گروه‌های تندروی تکفیری، هرج و مرج و ناامنی، نابودی زیرساخت‌های نظامی به دست اسرائیل. احتمالا در ادامه شاهد تجزیه سوریه، اختلاف داخلی گروه‌های تکفیری، جنگ داخلی، عدم ثبات قدرت در سوریه و اشغال سوریه به دست اسرائیل خواهیم بود. خوبه بجای این که بشینیم فکر کنیم چقدر توی سوریه هزینه شده، از عاقبت سوریه عبرت بگیریم. پ.ن: درسته که از دست رفتن سوریه هزینه خیلی سنگینی برای محور مقاومته، ولی شاید خواست خدا بوده که یه نمونه عینی نشون مردم منطقه بده که جدا شدن از محور مقاومت و غش کردن به سمت غرب چه تبعات سنگینی داره، شاید درس عبرت بشه برای ما و بقیه کشورها.
مه‌شکن🇵🇸
📌مردم سوریه با باز کردن راه برای تکفیری‌ها، برای بار دوم شاهد چنین صحنه‌هایی خواهند بود: درِ خانه ن
📌مردم سوریه با باز کردن راه برای تکفیری‌ها، برای بار دوم شاهد چنین صحنه‌هایی خواهند بود: "اول ماه است؛ اما حتی از آن هلال باریک و بی‌رمق ماه هم خبری نیست؛ تاریکی مطلق. چشممان به تاریکی عادت کرده و حس شنوایی و لامسه‌مان هم به کمک بینایی ناقص‌مان آمده‌اند تا بتوانیم پیش رویمان، کارخانه‌ها و تاسیسات اطراف دیرالزور را ببینیم. در این تاریکی، تنها سایه‌های مبهم و غول‌پیکری از ساختمان‌های مقابل‌مان دیده می‌شود. چشمم به تابلویی روی یکی از ساختمان‌ها می‌افتد: کلیة الآداب و العلوم الانسانیة. این ساختمان جامعه الفرات یا دانشگاه فرات است که در حاشیه دیرالزور قرار دارد؛ در حاشیه جنوبی جاده‌ای که الشولا و دیرالزور را به هم وصل می‌کند. تصور این که یک روز این دانشکده پر بوده از دانشجو و استاد، کمی خنده‌دار به نظر می‌رسد. انقدر این ساختمان‌ها متروکند که گویا سال‌هاست انسانی در آن‌ها رفت و آمد نداشته. انگار دانشجوها تمام آینده و آرزویشان را این‌جا رها کرده‌اند و رفته‌اند؛ بعضی به اردوگاه‌های جنگ‌زدگان و بعضی به آن دنیا. تا این‌جا را قبلا آمده بودیم؛ یعنی تا ساختمان بزرگ و گردی که از دور شبیه یک ورزشگاه است؛ ورزشگاهی که فکر کنم قبل از افتتاح شدن ویران شده. از این‌جا به بعد کار سخت‌تر می‌شود؛ چون به داعش نزدیک‌تر می‌شویم؛ به شهری که داعش آن را دودستی چسبیده تا بعد از رقه، پایتختش سقوط نکند. از مقابل بیمارستان الاسد می‌گذریم؛ بیمارستانی که پنجره‌هایش را با تیر و تخته و پارچه پوشانده‌اند و با این وجود، از میان درز پرده‌ها نور کمی به بیرون دویده است و نشان می‌دهد داعش هنوز از بیمارستان استفاده می‌کند. تن ساختمان بیمارستان پر است از اثر زخم گلوله و ترکش. این مدت که سوریه بوده‌ام، ساختمانی را ندیده‌ام که نمای آن با اثر تیر و ترکش تزئین نشده باشد. داخل شهر، هنوز خانواده‌هایی مانده‌اند که یا به داعش واقعاً وفادارند و یا حداقل اینطور وانمود می‌کنند. با این وجود، باز هم شهر مُرده است؛ مثل شهر ارواح. نه چراغ روشنی می‌شود دید و نه صدای همهمه‌ای. این‌جا هم مثل بوکمال است و قرار نیست بعد از اذان مغرب، کسی در کوچه باشد. از میان ساختمان‌های نیمه‌آوار رد می‌شویم و خودمان را در پناه دیوارها پنهان می‌کنیم. باید وضعیت شهر را ارزیابی کنیم برای حمله. صدا از خانه‌های سالم در نمی‌آید و کارمان سخت شده. به میدان الدولۀ می‌رسیم؛ اما سر و صدایی که از میدان بلند شده، باعث می‌شود متوقف شویم. صدای داد و فریاد خشن مردی می‌آید. دقت که می‌کنم، جنازه‌ای را می‌بینم که بر چوبه‌ی دار میدان تاب می‌خورد؛ جنازه مردی میانسال با دست بسته که زمان زیادی از مرگش نگذشته. پیراهن سرمه‌ای رنگ و شلوار مشکی مرد خاکی ست و یکی از صندل‌هایش از پای برهنه‌اش افتاده. صورتش در اثر خفگی کبود است و سرش به یک سمت خم شده. هیچ‌کس جز دو داعشیِ دیگر اطراف میدان نیست. حدس علت اعدام مرد چندان سخت نیست؛ احتمالاً خواسته فرار کند، یا با یکی از کسانی که فرار کرده ارتباط داشته است. شاید هم وسیله غیرمجازی در خانه نگهداری می‌کرده؛ مثل تلوزیون یا موبایل." 📖بریده‌ای از رمان به قلم ش. شیردشت‌زاده پ.ن: حواسمون باشه، ما دوباره تاریخ رو تکرار نکنیم!
کلی حرف و تحلیل درباره سوریه داشتم، ولی این سخنرانی رهبری فوق‌العاده بود، خیلی دقیق به شبهات پاسخ دادن. سخنرانی رو گوش کنید، متن کاملش رو بخونید، روش فکر کنید، و بعد بر همین اساس مسائل منطقه رو برای دوستان و خانواده‌تون تبیین کنید. فهم و جا افتادن سخنرانی امروز رهبری برای جامعه امروز ایران واقعا حیاتیه.