💠
#بسم_الله_قاصم_الجبارین 💠
📖داستان
#نیمهٔ_تاریک 🌔
✍️به قلم
#فاطمه_شکیبا ✒️
قسمت 9
آن یکی که شبیه خودم است کیست؟ قبل از این که بپرسم، دختری که شبیه خودم است به حرف میآید: من حورام. مگه بشری برات توضیح نداد؟ ما همهمون مثل توایم. اریحا هم مثل توئه دقیقاً.
نگاهی به بشری میکنم و نگاهی به حورا. واقعا هردو کپی برابر اصل مناند. حورا روسری گلبهی سرش کرده و چادر رنگی. نگاه میچرخانم به سمت زهرا و میپرسم: زهرا تو هم میبینی؟ باورم نمیشه!
زهرا میخندد؛ همه میخندند. میگوید: من که زهرا نیستم! من شخصیت رمان دوستتم. همونطور که شخصیتهای دخترِ رمانِ تو، شبیه تو شدن، منم شبیه مادرم شدم. اسمم نورا ست، یادته درباره من باهات حرف زد؟
یادم هست؛ یکی دو هفته پیش بود. از خیلی وقت پیش دارم تلاش میکنم محدثه و زهرا را برای نوشتن آماده کنم. استعداد نویسندگی دارند و جسارتش را نداشتند. یکی دو ماهی میشود که به طور جدی شروع کردهاند به نوشتن رمانشان و هر روز و هرشب داریم درباره رمانهایمان با هم صحبت میکنیم. دوست ندارم فقط خودم در جریان رماننویسی انقلابی تنها باشم؛ هدفم جریانسازی بود تا اگر یک روز من هم نبودم و نتوانستم بنویسم، کسانی بهتر از من این مسیر را ادامه بدهند.
به نورا نگاه میکنم و میپرسم: خب تو اینجا چکار میکنی؟ تو که شخصیت رمان من نیستی!
قبل از این که جواب بگیرم، صدای در زدن میآید. کسی در حیاط را میکوبد. ابوالفضل انگشت اشارهاش را میگذارد روی لبهایش. همه سر جای خودمان منجمد میشویم. بشری به ابوالفضل نگاه میکند و سر تکان میدهد. ابوالفضل شانه بالا میاندازد. عباس دستش را میبرد زیر کاپشنش و با قدمهایی بیصدا به سمت در میرود. با دست به من و بشری اشاره میکند که بروید کنار. بشری من را میکشد عقب؛ طوری که اگر در باز شد، نه درد دیدرس باشم و نه در تیررس. حورا و نورا همانجا ایستادهاند و خیرهاند به در. ابوالفضل سمت دیگر در میایستد و اسلحه میکشد. دوباره صدای در میآید و بعد، صدایی گرم و مردانه: منم، حسین. تنهام.
ابوالفض و عباس لبخند میزنند و عباس در را باز میکند. مردی حدوداً پنجاه ساله، با مو و ریش جوگندمی و صورتی تقریباً شکسته اما خندان وارد حیاط میشود و سریع در را پشت سرش میبندد. آشناست و میتوانم حدس بزنم شخصیت رمانم است. من را که میبیند، لبخندش عمیقتر میشود و میگوید: سلام مادر، حاج حسینم. مداحیان. یادته؟
مادر؟ این مرد سن پدر من را دارد، آن وقت به من میگوید مادر؟ باید به من بگوید دخترم! خنده و خشمم قاطی شده. حاج حسین میگوید: میدونم یکم یه جوریه؛ ولی تو برای ما حکم مادر داری.
مثل این که باید با این قضیه کنار بیایم. میگویم: سلام!
عباس از حاج حسین میپرسد: چی شد؟ کسی دنبالتون نبود؟
-فعلا که نه. ولی بعید نیست اینجا رو هم پیدا کنه.
بعد کیسههایی که دستش است را بالا میگیرد و میگوید: یکم نون و خوراکی خریدم که یه چیزی بخوریم دور هم. هوا سرده، بریم تو.
تازه یادم میافتد ناهار نخوردهام. وارد خانه میشوم و حورا راهنماییام میکند به سمت طبقه بالای خانه. طبقه بالا، دقیقاً شبیه خانهی روزهای کودکیام است. بچه که بودم دوست داشتم ما هم با مادربزرگ و پدربزرگ زندگی کنیم؛ در یک خانه. هنوز هم دوست دارم.
⚠️
#ادامه_دارد ⚠️
🖋
#فاطمه_شکیبا
⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐
https://eitaa.com/istadegi/3149
#...
#روایت_عشق 💞