💠 💠 📖داستان 🌔 ✍️به قلم ✒️ قسمت 10 از دیدن خانه قدیمی‌مان به وجد می‌آیم؛ همه‌چیز همان‌طور است که بود. دیوارهای گچی و رنگ نخورده. درها و کمدهای چوبیِ رنگ نخورده. موکت قهوه‌ایِ کهنه، فرش‌های نو با طرح‌های سپید و قهوه‌ای ملایم و سبز کمرنگ، اپن سنگی و کابینت‌های قهوه‌ای، فرش قرمز کهنه کف آشپزخانه... همه چیز مثل گذشته است. خانه‌ای که شاید خیلی کاستی‌ها داشت؛ اما من دوستش داشتم و دارم؛ بخاطر پنجره‌هایش. در اتاق کار پدر مثل همیشه نیمه‌باز است. چقدر این اتاق اسرارآمیز را دوست داشتم؛ اتاقی که خیلی کم پیش می‌آمد داخلش بروم؛ چون نباید مزاحم پدر می‌شدم. همیشه دور این اتاق را هاله‌ای از ابهت گرفته بود. یک اتاق ساده با میز کار سفید پدر و کامپیوتر قدیمی‌اش. اتاقی که وقتی نیمه‌شب‌ها بیدار می‌شدم، می‌دیدم چراغش روشن است و آرامش می‌گرفتم که بابا بیدار است. قدم تند می‌کنم به سمت اتاق خودم. کوچک‌ترین و در عین حال پرنورترین اتاق خانه. در اتاق را باز می‌کنم. تخت و کمد چوبی‌ام و اسباب‌بازی‌هایم همه سر جای خودشان هستند. از پنجره بزرگ و سرتاسری اتاق، درختان توی حیاط را می‌بینم. چقدر دلم برای چنین پنجره‌ای تنگ شده بود! عاشق پنجره بزرگ این اتاق هستم و هنوز آرزویش را دارم. قدم به اتاق می‌گذارم. عروسک‌هایم، وسایل آشپزی‌ام، ماشین‌هایم و کتاب‌هایم. همه هستند. می‌روم به سمت کمدی که در آن، کتاب‌های ادبیات کهن ایران را ردیف چیده‌ام: گلستان سعدی، شاهنامه فردوسی، مثنوی مولوی، قصه‌های نظامی. شاهنامه را برمی‌دارم؛ شاهنامه به زبان ساده. عاشق شاهنامه بودم و قصه‌هایش؛ عاشق گُردآفرید. صدایی از پشت سرم می‌آید: پس مامانِ من این‌جا بزرگ شده! برمی‌گردم. عباس است که تکیه زده به چارچوب در. از این که به من می‌گوید مادر احساس پیری می‌کنم. به کتابِ توی دستم اشاره می‌کند: شاهنامه ست؟ کتاب را باز می‌کنم: آره. بچه که بودم مامانم خیلی اینو برام می‌خوند. اصلاً به نظرم هر ایرانی‌ای باید شاهنامه رو خونده باشه... اگه خودم یه روزی بچه‌دار شدم، حتماً براش شاهنامه می‌خونم. -چیزایی که بعداً قراره بنویسی هم کم از شاهنامه نداره. شخصیت‌هات همونقدر قهرمانن که رستم بود. نمونه‌ش همین حاج حسین. دوست دارم بپرسم خودت کدام شخصیت شاهنامه‌ای؟ اما نمی‌پرسم. من تعیین می‌کنم او کدام شخصیت شاهنامه باشد. می‌پرسد: کدوم داستانش رو دوست داشتی؟ کمی فکر می‌کنم و کتاب را ورق می‌زنم: گُردآفرید... و هفت خان رستم. لبخند می‌زند: پس برای همین هفت تا خان جلوی پای من گذاشتی؟ گنگ نگاهش می‌کنم. می‌خندد: هنوز رمانم رو ننوشتی؛ ولی حسابی پوستم کنده شد تا شهید شدم. همون هفت خان رستم بود. با خودم حرفش را ادامه می‌دهم که حتماً خودت هم رستمی... بی‌خیال. می‌خواهم از اتاق خارج شوم که عباس می‌گوید: تو هم خیلی شبیه گُردآفرید هستی مامان. ناخودآگاه لبخند می‌زنم و برای این که پررو نشود، اخم هم می‌کنم. همه انگار منتظر من بودند. ابوالفضل می‌گوید: خب من گرسنمه. ناهار چی بخوریم؟ همه به من نگاه می‌کنند؛ من هم به آن‌ها. چندثانیه طول می‌کشد تا منظور نگاهشان را بفهمم. یعنی من مادر این خانه‌ام و باید ناهارشان را هم بدهم؟! خنده‌ام می‌گیرد. یک مادر جوان با چندتا بچه بزرگ‌تر از خودش که باید مدیریت‌شان کند. ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3149 #... 💞