💎 💎 📖 داستانک 💞 ✍️ نویسنده: 🌿 🌷به مناسبت علیها السلام🌷 فکر می‌کنند من دیوانه شده‌ام؛ فکر می‌کنند باور نکرده‌ام. هرچه بیشتر سکوت می‌کنم، اطرافیانم مطمئن‌تر می‌شوند که من دچار شوک شده‌ام و به یک روان‌پزشک نیاز دارم؛ اما علت سکوت من این نیست. سکوت کرده‌ام چون اگر لب باز کنم، کسی حرفم را نمی‌فهمد. این‌ها نمی‌فهمند... بگذار مُهر جنون بزنند به پیشانی‌ام. نه گریه کرده‌ام، نه ضجه زده‌ام، نه سیاه پوشیده‌ام. مثل همیشه‌ام؛ شاید حتی خوشحال‌تر. برای همین عادی رفتار کردنم است که می‌گویند دیوانه شده‌ام. سبک شده‌ام؛ انگار بعد از سال‌ها یک بار سنگین را زمین گذاشته‌ام. انگار دیگر به چیزی که برایش به دنیا آمده‌ام رسیده‌ام؛ دیگر کاری در این دنیا ندارم. به هرچه می‌خواستم رسیده‌ام دیگر... برای همین است که هر وقت بی‌کار می‌شوم، یک گوشه می‌نشینم و خیره می‌شوم به نقطه‌ای نامعلوم و لبخند می‌زنم؛ گاهی هم از ته دل می‌خندم. - مامان! حبیب چند روزه که توی معراج شهداست. نمی‌خواید ببینیدش؟ دفنش می‌کنند ها... صدای عاجزانه و گرفته‌ی زینب است. گریه کلامش را می‌بُرد. این چند روز انقدر گریه کرده که چشمانش قرمز شده. با گوشه روسری مشکی‌اش، اشکش را پاک می‌کند. چند بار آنچه این چند روز شنیده‌ام را مرور می‌کنم؛ ده روزی طول کشید تا پیکر حبیب برگردد؛ با این حساب حتماً ده روز بی‌کفن روی زمین مانده. می‌گویم: - حتماً باید بیام؟ - مادر همه شهدا میان برای وداع، بعد دفنشون می‌کنن. من وداعم را قبلا کرده‌ام. اصلا مگر حبیب مال من بود؟ هدیه‌ای بود که دادم رفت دیگر... برای قبلی این دردسرها را نداشتم؛ وهب را می‌گویم. پیکرش ماند؛ برنگشت. همه نگران من بودند؛ اما من خیالم راحت بود. جای بدی نفرستاده بودمش که نگران باشم. فکر می‌کنند من بی‌عاطفه‌ام؛ اما هرکس من را بشناسد می‌داند حبیب و وهب را از خودم هم بیشتر دوست داشتم؛ ولی این را نمی‌دانند که من حسینِ فاطمه را نه تنها از خودم، بلکه از بچه‌هایم هم بیشتر می‌خواستم... 🌷 🌷 🌷 🌷 ✍️ نویسنده: 🌿 https://eitaa.com/istadegi