🍃قسمت چهارم این حرف را می‌زند؛ اما انگار همه خشکشان زده است و تنها به من نگاه می‌کنند. هنوز هم نوع نگاهشان را نمی‌فهمم؛ اما از سنگینی نگاهشان کم شده است. این بار عربده می‌زند: -مگه با شما نیستم...این سگ رو بکشید. دو محافظ از ترس قدمی به عقب بر می‌دارند. عقب که می‌روند تازه اسلحه‌های کلاشینکفشان مشخص می‌شود. یادم هست بشیر بارها برای این که بلد باشم از خود دفاع کنم کار با اسلحه کلاش را یادم داده بود. چشمانم را می‌بندم. «الا به ذکرالله تطمئن القلوب/رعد۲۸». و دلم تنها با این جمله است که آرام می‌شود. -اگر سرنوشت و مصیبت‌های زمانه منو به اینجا نمی‌کشاند، مطمئن باش تا عمر داشتم با شخصیتی مثل تو که هم پستی وهم ناچیز، حتی هم‌کلام نمی‌شدم. این بار به سمت محافظ می‌چرخد و اسلحه را از دستانش بیرون می‌کشد، مستقیم به سمت من می‌گیرد. هنوز هم تعادل ندارد. دستانش می‌لرزد چشمانم را باز خیره چشمان بشیر می‌کنم. صدای کشیدن گلنگدن را می‌شنوم و بعد از آن دردی در پایم می‌پیچد که باعث می‌شود برروی زمین بیفتم. صدای شکسته شدن کمرم را می‌شنوم، سنگ های روی زمین اذیتم می‌کنند. این بار چشمان بشیر را بهتر می‌بینم؛ دقیق روبه رویم. ناخود آگاه لبخندی می‌زنم. با اینکه درد همه وجودم را فراگرفته است دیگر پای سمت راستم را حس نمی‌کنم. سعی می‌کنم صدایم نلرزد. -این که می‌بینی افتادم زمین یا مجبورم از پایین نگاهت کنم از ترس نیست، از سختی و سینه پردردمه ، مگر نه که تو هیچ ارزشی نداری و قطعا کسی که روبه روی شیعه ایستاده مورد خشم پیامبر قرار می‌گیره. عصبی‌تر می‌شود و باز تیری دیگر به سمتم روانه می‌کند که این بار بازویم را هدف می‌گیرد. نفس‌هایم به خس‌خس افتاده. دیگر صداها را واضح نمی‌شنوم. تنها صدایی که می‌آید صدای عمه عمه گفتن آیه است. نمی‌دانم چه می‌شود که حضور کسی را روی سینه‌ام حس می‌کنم، چشمانم تار شده است اما تلاش می‌کنم او را ببینم. آیه سه ساله است که دارد گریه می‌کند و مرا تکان می‌دهد. دستانش را می‌گیرم گرم است. سرفه ای میکنم. -فکر نکن... با این... کارت باعث شدی... دیگه کسی اسمی... از علی و... خاندانش... و شیعیانش... نیاره... تو همیشه پستی... و نام شیعه همیشه... باقی می‌مونه. نفس‌نفس می‌زنم، صدای خرناسه‌های عصبی شیخ را می‌توانم تشخیص بدهم. دیگر صداها محوتر شده است حتی صدای آیه کوچولو که پدرش را صدا می‌زند. تمام قدرتم راجمع می‌کنم و با لرزی که در صدایم هست می‌گویم: -از خدا... ممنونم... که پایان کار... منم شهادت... گذاشت و... می‌خواهم کلمه‌ای دیگر بگویم که تیری سینه ام را می‌شکافد. از گوشه چشم به آیه نگاه می‌کنم. دستان کوچکش را قاب صورت بشیر کرده است و گریه می‌کند. نمی‌دانم یک دفعه چه می‌شود که دیگر صدای گریه‌هایش نمی‌آید. پلک‌هایم سنگین می‌شود دیگر توان باز ماندن ندارد. ناگهان جسمی کنارم روی خاک‌ها می‌افتد. نمی‌توانم ببینمش؛ اما حسی می‌گوید آیه است. چشمانم دیگر خسته‌اند. وجود بشیر را کنارم حس می‌کنم. دلم می‌خواهد بعد چند سال با بشیر تنها باشم و ساعت‌ها با یکدیگر حرف بزنیم واین حرف زدن سعادت من است. ♨️مکالمات عالمه با شیخ برگرفته شده از خطبه حضرت زینب(س) درشام بوده است. پایان ✍🏻نویسنده:(پیشه) ارتباط مستقیم با محدثه صدرزاده👇 http://unknownchat.b6b.ir/5393 https://eitaa.com/istadegi