🔸
#بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان
#شاخه_زیتون 🌿
یک
#دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده:
#فاطمه_شکیبا
#قسمت_165
میخندد و سرش را به چپ و راست تکان میدهد:
-معلومه! وقتی ستاره بدونه، یعنی منم میدونم.
وقتی منصور آرام است، یعنی من هم باید آرام باشم وگرنه میبازم. میگویم:
-یوسف برادرت نبود؟
به صندلی تکیه میزند و با پررویی تمام میگوید:
-یه چیزایی هست که از برادری هم مهمتره.
وسط حرفش میپرم:
-مثلا سازمان مجاهدین خلق؟
منصور یکه میخورد و نمیتواند تعجبش را پنهان کند. نوبت من است که پوزخند بزنم:
-همین امروز توی یکی از کمدای زیرزمین پیداشون کردم. کتابا و جزوههات رو، همراه لیستهای تروری که پر کرده بودی. اسم مادر و داییم هم اونجا بود.
لبش را میگزد و به دستانش خیره میشود. ادامه میدهم:
-واقعا انتظار نداشتم یه آدم انقدر نامرد باشه.
لبخندی کج روی لبانش مینشیند و میگوید:
-میتونی بگی نامرد، خائن، جاسوس، منافق، هرچی دلت میخواد. آره! من عضو مجاهدین خلق بودم. یوسف و طیبه رو من و ستاره کُشتیم، همراه همه اون بدبختایی که توی اون اتوبوس بودن. الانم پشیمون نیستم. خب هر جاسوسی یه تاریخ مصرف داره. تاریخ مصرف منم تموم شده. مهم اینه که مثل من، هنوز خیلیها هستن که پاشونو روی گلوی رژیم ایران فشار بدن!
حجم نامردی و خیانت منصور خیلی بیشتر از ستاره است، انقدر که چند لحظه نفسم را در سینه حبس کند. بعد از چند لحظه میگویم:
-تاریخ مصرف اونام زود تموم میشه.
قهقهه میزند و میگوید:
-هنوز خیلی کوچیکتر از اونی که این چیزا رو بفهمی.
-شاید. اما اینو میفهمم که الان اسرائیله که داره گلوش فشرده میشه، نه جمهوری اسلامی.
باز هم میخندد. میگویم:
-چرا میخواستی منو ببینی؟
-میخواستم باهات حرف بزنم. نه این که عذاب وجدان داشته باشم، اما حالا که از خودت عرضه نشون دادی، فکر کردم حقت باشه یه چیزایی رو بدونی. راستش با این که ازت متنفرم اما از جربزهت خوشم اومد. عین یوسفی.
با ناخنم روی میز ضرب میگیرم و منتظر نگاهش میکنم. ادامه میدهد:
-ستاره عضو سازمان نبود، اما بیارتباط با بچههای سازمانم نبود. همون اولی که ستاره برای یوسف تور پهن کرد، همدیگه رو میشناختیم. قرار بود بعد این که یوسف تخلیه اطلاعاتی شد، کلهپاش کنیم و با هم ازدواج کنیم. اما خب، یوسف یهدندگی کرد و نشد. در نتیجه حذفش کردیم.
به همین راحتی؟ حدود بیست نفر آدم بیگناه را کشته است و با آرامش تمام به چشمانم خیره شده و میگوید حذفش کردیم! خیلی دوست دارم همین الان بلند شوم و دست پیچ خورده ام را در دهان منصور خورد کنم اما میپرسم:
-الان اینا رو میگی به ضررت نیست؟
شانه بالا میاندازد:
-این حرفها بیست-سی سال پیشه. پروندههای این ماجرا مختومه شدن، دوباره باز شدنشون هم فرقی برای من نداره. گفتم که، تاریخ مصرف من گذشته.
-یعنی الان میخوای حرف بزنی و همه چیز رو بهشون بگی؟
با حالت خاصی نگاهم میکند، نگاهی که هیچوقت از منصور ندیده بودم. نفرتی توام با تحسین، و شاید کینهای قدیمی. بعد از چند ثانیه میگوید:
-تا قبل این که بفهمم تو هم با اونا همکاری میکردی، مطمئن بودم نباید چیزی بگم. اما وقتی فهمیدم تربیت ستاره جواب نداده، به این فکر افتادم که توی تصمیمم تجدید نظر کنم.
-چطور؟
-باورم نمیشد توی خونه خودم نفوذی داشتم!
-منم باورم نمیشد!
باز هم قاهقاه میخندد. ساکت نگاهش میکنم؛ هنوز باورم نشده چنین آدمی با این عناد و دشمنی، بخواهد با اطلاعات ایران همکاری کند. میگویم:
-ببینم، برای چی اون لیستهای ترور رو ندادی به مافوقت؟
⚠️
#ادامه_دارد ...
🖊
#فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi