لبم را می‌گزم و می‌گویم: مطمئنی نمی‌خوای بری خونه؟ -هوم. جلوتر می‌روم و با چشمانم روی زمین، دنبال پوکه فشنگ می‌گردم؛ سه تا. -دنبال اینایی؟ برمی‌گردم به سمت عباس. عباس پلاستیکی را روبه‌رویم بالا گرفته و پوکه‌های طلایی، از داخل پلاستیک و زیر نور بی‌رمق کوچه، برق می‌زنند. عباس توضیح می‌دهد: ترسیدم دیر برسی، گم و گور بشن. پلاستیک را مانند جعبه جواهری گران‌بها از دستش می‌گیرم و داخل جیبم می‌گذارم: کجا افتاده بودن؟ عباس اشاره می‌کند به فضای خالی جلوی ماشین تا در پارکینگ: اونجا. همان‌جایی که عباس اشاره کرده بود می‌ایستم. ماشین حدود یک متر با در پارکینگ فاصله داشته و این فاصله کافی بوده برای عبور موتور. سه‌تا سوراخ روی شیشه جلوی ماشین، مثل مرکز تار عنکبوت خودشان را به رخم می‌کشند. ویراست جدید شاخه زیتون... پ.ن: نمی‌دونم کی آماده انتشار می‌شه؛ ولی لطفا هرچه از رمان قبلی توی ذهن داشتید رو فراموش کنید. شاید حتی یک اسم جدید براش انتخاب کردم...