بسم الله الرحمن الرحیم ✍️ نیمه‌شب از خواب بیدارم می‌کنند و کورمال کورمال وضو می‌گیرم تا به حرم برویم و نماز صبح آنجا باشیم. می‌گویند بهترین ساعت حرم رفتن، حوالی دو و سه نصفه شب است، چون اکثرا آدم‌ها خوابند و شلوغی‌اش قابل تحمل است، البته چند روز مانده به اربعین. تا حرم کمی راه می‌رویم و کمی هم سوار موتور- نیسان می‌شویم. در راه چند نخلستان می‌بینم. تا حرم فکر می‌کنم چطور باید هیبت نخل‌ها را در سیاهی شب توصیف کنم؛ ولی به نتیجه ای نمی‌رسم. فقط بدانید نخل در روز با نخل در شب زمین تا آسمان تفاوتش است. در شب، تاریکی نخل را در آغوش می‌کشد و از آن چیزی سیاه ولی با جزئیات مشخص است. نخل در شب ساکت و رازدار ، محجوب و موقر، صمیمی و آماده شنیدن، سربلند و متواضع است. دلت می‌خواهد به نخلستان بروی و فقط در گوش نخل‌ها رازهای مگو زمزمه کنی. به این فکر می‌کنم که اگر نخل های مدینه که محرم راز علی بوده‌اند، در قیامت دهان باز کنند، چه حرف‌هایی برای گفتن دارند... به خیابان حرم می‌رسیم. گنبد سقای حرم را میبینم. زیر لب میگویم:"ممنون اجازه دادی عاشق شم..." سلام می‌دهم. کاشی‌کاری‌های آبی و با نور پردازی قرمز، دور حرم صحنه قشنگی را ایجاد کرده‌اند. قرارمان روبه‌روی باب‌الفرات است. فرات تا ابد شرمنده عباس است؛ به نظرم بعد از عباس فرات از شرم خشکید و الان اَشک‌های باقیمانده از آن است که در جریان است. کفش‌ها را به کفشداری می‌سپاریم. خنکای حرم به صورتم می‌خورد. از پله‌ها پایین می‌روم، فقط ضریح زیرزمین برای زیارت خانم‌هاست. مشبک‌های ضریح را که می‌بینم، آرامش به وجودم سرازیر می‌شود. زندگی‌ام را به عباسِ حسین می‌سپارم و به سمت بین‌الحرمین می‌روم. در میان زیباترین خیابان دنیا، خیابانی که آسمانش با آسمان دنیا فرق دارد ایستاده‌ام و نماز می‌خوانم. چه خوشبختی از این‌ بالاتر؟ بعد از نماز سریع به سمت حرم امام حسین می‌روم و در صف رفتن به سوی ضریح می‌ایستم. روبه‌روی در طلایی که می‌رسم زمزمه می‌کنم:"سلام آقا، که الان روبه‌روتونم، من اینجام و، زیارت‌نامه می‌خونم... حسین جانم." در طلایی را می‌بوسم. فرصت زیر قبه بودن فقط چند ثانیه است. اول دلم را کنار ضریح به امانت می‌گذارم و بعد مهم‌ترین دعا را می‌کنم و میان گفتن حاشیه‌هایش، توسط خادمان به بیرون هدایت می‌شوم. زیر قبه، دعا مستجاب است و مهم‌ترین دعا فرج است. باقی حاشیه است. حرم شلوغ است. بیرون می‌آییم. وسط بین‌الحرمین روی زمین می‌نشینم. نرده کشیده‌اند و مردم اینجا در میانه بین‌الحرمین استراحت می‌کنند. با تمام وجود می‌فهمم ماه و خورشید نورشان را مدیون وجود قمر بنی هاشم‌اند و تمام ذرات جهان مدیون بودن حسینند... از حرم بیرون می‌آییم. باید منتظر همسفرها باشیم. زیر لب "دامن کشان رفتیِ" محمود کریمی را زمزمه می‌کنم. جای این روضه همین‌جا است. روبه‌روی حرم مهربان‌برادر حسین. زبانم نمی‌چرخد روضه مادر بخوانم. روضه در و دیوار را نمی‌توانم در هیچ‌کدام از حرم‌های ائمه بخوانم. نمی‌شود..‌ زبان نمی‌چرخد... باید برویم. موقع خداحافظی زیر لب زمزمه می‌کنم:"السلام علی حسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب حسین..." و عقب عقب از حرم دور می‌شوم... "به خونه برگردیم، خونه آغوش حسینه مگه نه؟" http://eitaa.com/istadegi