بسم الله الرحمن الرحیم
#روایت_زیبایی
✍️ #معصومه_سادات_رضوی
ساعت ۳:۳۸ بامداد است و ما وسط ترافیک حوالی مرز به سر میبریم. رسیدن به مرز از آنچه فکر میکردم خیلی طولانیتر شد؛ ولی تجربه ثابت کرده هرچقدر الان سخت باشد و اذیت شویم، در آینده از آنها خاطراتی خواهیم داشت که به حلاوت عسل است. این روزها منطقه مرزی مهران شبانه روز بیدار است و رنگ آسایش به خود نمیبیند. حتی الان که به سحر نزدیکیم هم، جمعیت قابل توجهی در ماشینها به سمت مرز در حرکتند و مهران خلوت نمیشود که نمیشود.
مرز مهران، مرز مورد علاقه خیلیهاست و اگر حداقل از تهرانیها بپرسی، از هر ده نفر هشت نفر به مهران میروند. شما خودت حساب کن مرز چه خبر است!
بالاخره بعد از دوازده ساعت به مهران میرسیم. هر کجا چشم میچرخانی ماشین پارک کرده اند. شهر به پارکینگ بزرگی تبدیل شده و فقط راه های باریکی برای رفت و آمد ماشینها باز است. نماز صبح را کنار خیابان میخوانیم و از یک موکب عدسی میگیریم تا ضعف نکنیم.
از مهران تا پایانه مرزی چند کیلومتر راه است که زوار باید آن را با اتوبوسهای تعبیه شده در مسیر بروند. سوار یکی از اتوبوسها میشوم و به بیرون چشم میدوزم. روی تابلویی کنار فلش مستقیم زده کربلا...
آفتاب طلوع میکند و لحظه به لحظه هوا گرمتر میشود. گیتهای پشت سر هم و جمعیت زیاد و آفتاب سوزان کلافهام میکند؛ ولی غر نمیزنم. اربعین یکی از خاصیتهایش صبور کردن آدمهاست...
تقریبا تنها راهی که باعث میشود خنک بمانی و گرمازده نشوی، این است که کمی آب روی سرت بریزی. پنج دقیقهای خشک میشود ولی واقعا کارساز است( این هم تجربهای برای زیارت اربعین. امسال یا سال دیگر به کارتان میآید). بالای سر در آخرین گیت نوشته نایب الزیاره مرزبانان باشید. دلم برایشان کباب میشود. و آنها هم میروند توی لیست زیارت نیابتی. خاک گرم عراق برای زائران آغوش باز کرده است و ما مهمانش میشویم و بالاخره پای در خاک عراق میگذاریم؛ هر چند تعداد زیاد ایرانیهای حاضر در فضا نمیگذارد خیلی عراق بودنش به چشم بیاید...
سرباز های عراقی :"حرک یا زائر"میگویند. توی گاراژ صدای رانندهها در هم میپیچد. با لهجه عراقی مقصدشان را فریاد میزنند:"کاظمین، سیدمحمد، سامرا، نجف..." و وقتی میخواهند با مسافرها چانه بزنند و طی کنند، تمام فارسی دست و پا شکستهشان را به کار میگیرند و مسافر هم تمام کلمات عربی که بلد است را استفاده میکند تا به یک توافق مشترک برسند. رانندهای با تمام توان فریاد میزند:"کربلا ،کربلا." همه را دعوت میکند به رفتن به مکتب حسین، به قدم برداشتن در زمینی که حسین در آن قدم زده، اشک ریخته، جنگیده... ما را دعوت میکند به زیارت پدر بندگی...
با اینکه دلمان برای کربلا پر میکشد، قصد داریم اول به کاظمین برویم؛ به دیدن پدر و پسر امام رضای عزیزمان. سوار ماشین میشویم و چشمهایم را روی هم میگذارم، بلکه جاده زودتر تمام و چشمم به دیدن آن دو گنبد طلایی روشن شود.
"سلام ما به حسین و به کربلای حسین..."
#اربعین
http://eitaa.com/istadegi
بسم الله الرحمن الرحیم
#روایت_زیبایی
✍️ #معصومه_سادات_رضوی
بین راه اتوبوس نگه میدارد برای به قول خودشان" طعام و استراحه". موکبها در عراق حساب کتاب خاصی دارند. دارایی موکبدار مهم نیست، او تمام تلاشش را میکند تا به شما بهترین خدمات را بدهد و میگوید انا خادم الحسین. در موکب کنار جاده، غذایی کاملا عراقی میخوریم که معادلی در ایران برایش پیدا نمیکنم. فکر کنید در خوراک، گوشت و سیب زمینی و فلفل دلمه ریخته باشند و شده باشد چیزی شبیه به خورشت و روی برنج ریخته باشند، یک چیزی تو همان مایهها با ادویه هایی که تندی جذابی را به غذا هدیه کرده است. اولین چای عراقی را مهمان این موکب میشویم و وه که چه طعم جذابی دارد این نوشیدنی شگفت انگیز! طعم بهشت میدهد...
اینجا اولین جایی بود که حرصم گرفت از اینکه عربی را خوب بلد نیستم و دست و پا شکسته حرف میزنم. عراقیها در برهه زمانی اربعین در رابطه با زوار حسین مهربانترین مردم دنیایند. انتساب تو به حسین کافی است برای اینکه تمام محبتشان را خرجت کنند. اربعین تجلی همین محبت است...
بعد چند ساعت بالاخره به کاظمین رسیدیم. تصمیم گرفتیم قبل از رفتن به حرم، در منزل یکی از دوستان عراقی ساکن شویم. واقعا مهماننوازی عراقیها مثال زدنی است. آدم خجالتزده میشود و"شکرا " گفتن از دهانش نمیافتد. تو را به واسطه زائر حسین بودن آنقدر اکرام میکنند که تصورشدنی نیست. باید چشید...
با تاریکی هوا راهی حرم میشویم تا برای اولین و آخرین بار در این سفر دو امام عزیزمان را زیارت کنیم و این مهلت چقدر کم است برای رفع دلتنگی چند ساله و مفصل حرف زدن...
از اول خیابان دو گنبد را میبینم. نفس عمیق میکشم. پشت سر هم میگویم:"دورتان بگردم." جلو میروم. تفتیش، تحویل گوشی، کفش را گوشهای گذاشتن، بوسیدن در...
قدم در صحن حرم میگذارم. حرم یعنی آرامش، یعنی آغوش باز پدری مهربان. دو رکعت نماز زیارت میخوانم و به سمت ضریح میروم. از طرف امام رضا سلام میرسانم. دستم را در شبکه نقرهای ضریح این پدربزرگ و نوه گره کردهام. جمعیت مرا هل میدهد، به ضریح میچسبم. همان لحظه نوایی از سمت مردانه دلم را هوایی میکند. یک همخوانی زیبا:"ای صفای قلب زارم، هر چه دارم از تو دارم، تا قیامت ای رضا جان، سر ز خاکت برندارم..."
و بعد صدای لبیک یا حسین ولبیک یا مهدی توی گوشم میپیچد. حال دلم خوب است. از محوطه ضریح بیرون میآیم. کنار زنی روستایی قدم برمیدارم. زن عراقی میفهمد ایرانی هستیم. رو به زن روستایی به عربی میگوید:"سلام مرا به امام رضا برسان."؛ با همان بغضی که ما به راهی کربلا میگوییم سلام ما را برساند. دوباره به سمت ضریح میروم. اذن دخول حرم را کنار ضریح میخوانم، خیلی شبیه به اذن دخول حرم امام رضاست. عجیب دلتنگ مشهد میشوم؛ دلتنگ صحن انقلاب...
خیلی حرف میزنم، خیلی دعا میکنم، از گذشته و آینده میگویم. التماس دعاها را میرسانم. برای بار آخر ضریح را لمس میکنم و از جمعیت بیرون میآیم. در حرم با حال پریشان میروی و آرام و زلال برمیگردی. روی زمین مینشینم و در گوش سنگهای خنک مرمر زمزمه میکنم:"خوش به حالتون، خوش به حالتون که اینجایید."
به آینهکاریها خیره میشوم. آینههای شکسته را کنار هم چیدهاند. اینجا هیچکس نمیتواند عکس کامل خودش را در آینهها ببیند، اینجا "من" میشکند...
موقع وداع زود میرسد. عقب عقب از حرم بیرون میآیم.
یک به امید دیدار میگویم و دست روی قلبم میگذارم و از حرم بیرون میزنم.
زیارت مثل یک رویا زود تمام شد...
به خانه که میرسیم، میزبان جای خوابمان را انداخته است. باید زود بخوابیم. سحر قرار است برویم سمت سامرا...
" کی میتونه غیر توبفهمه حالمو؟ کی میتونه بشنوه صدای قلبمو؟..."
#اربعین
http://eitaa.com/istadegi
بسم الله الرحمن الرحیم
#روایت_زیبایی
✍️ #معصومه_سادات_رضوی
بسم الله
سامرا برای من به معنی غربت بود. چهار، پنج سال پیش که به زیارت حرم سامرا آمده بودم، جز کاروان خودمان و چند نفر کسی نبود. آن خلوتی و غربت توی ذهنم حک شده بود. اما این روزها سامرا شلوغ است. با دیدن جمعیت دلم قرص میشود. جمعیت سیاهپوش به سمت مقصدی مشترک میروند و دور و بر حرم پر از موکب است. در تفتیش اول، بازار صلوات فرستادن داغ است؛ از سلامتی امام زمان تا شادی روح سردار دلها و ابومهدی المهندس. خانمی بلند پیشنهاد میدهد:"دعای فرج بخوانیم؟" و جمعیت منتظر هم صدا شروع میکنند:"الهی عظم البلا..." از تفتیش که بیرون میآییم و به سمت حرم میرویم، صدای همخوانی جمعیتی میآید. آنها هم دعای فرج میخوانند...
بعد از روضه حسین دعای فرج زبان مشترک شیعههاست از هر شهر و دیاری؛ تمنای بودن عزیزی که نبودنش هزار و چندین سال است ادامه پیدا کرده...
در طلابی حرم را میبوسم و وارد میشوم. از این در مستقیم وارد محوطه ضریح میشوی. بوی خوشی در فضا پیچیده. دلم میخواهد تا ابد اینجا بمانم و عمیق نفس بکشم. امام هادی، امام حسن عسکری، حکیمه خاتون و نجمه خاتون همه اینجا هستند. خودم را به ضریح میرسانم و دعا میکنم، برای تعجیل پسرشان...
زمان زیادی نداریم. کفشم را به خانواده میسپارم و دوان دوان به سرداب میروم. بعد از این همه سال آمدن، سرداب را زیارت نکرده از اینجا نمیروم. از پلهها پایین میروم و شبکههای نقرهای ضریح نصب شده نزدیک دیوار را میگیرم. سالها پیش این نقطه از عالم شاهد واقعهای بزرگ و سرنوشتساز بوده؛ غیبت صغری. و از آن روز شیعهها "اللهم عجل لولیک الفرج" میگفتند. هزار و صد و اندی سال زمین و آسمان چشمان انتظار ظهور است و امام منتظر سیصد و اندی مرد میدان...
از پله ها که بالا میآیم، زنی شروع میکند به خواندن دعای فرج..." بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد..."
از حرم بیرون میزنیم و به سمت محل قرار میرویم... پدرم تا مرا میبیند قهوه تعارف میکند. ذوق میکنم. با دست خانوادهای را نشان میدهد. پدر خانواده روی زیرانداز نشسته و با یک قابلمه، کمی نبات و قهوه و یک گاز تک شعله کوچک، قهوه درست میکند و دست مردم میدهد. زائر خلاق تهرانی است اینجاست که با عمق وجود میفهمم خدمت به زائر حسین زمان و مکان و ملیت نمیشناسد. خلاقیتش را تحسین میکنم. ناهار را از موکبهای اطراف میگیریم و بعد از خوردنش سمت ماشینها میرویم. مقصد بعدی نجف است. خیلی وقت است دلتنگ نجفم. پیامبر رحمت فرمودهاند: من و علی پدران این امتیم.
خیلی وقت است اميرالمؤمنين را باباعلی خطاب میکنم و هر شب قبل از خواب برنامه فردایم را برایش تعریف میکنم و کمک میخواهم. همانطوری که خیلی وقت است حضرت فاطمه برایم مادر است. نجف برای من یعنی خانه پدری و من عجیب دلتنگ پدرم...
"دل من تنگِ علی، تنگِ اذان نجف است..."
#اربعین
http://eitaa.com/istadegi
بسم الله الرحمن الرحیم
#روایت_زیبایی
✍️ #معصومه_سادات_رضوی
ساعت چهار صبح از خواب بیدار میشوم. گیج گیجم. از چهارشنبه تا حالا درست و حسابی نخوابیدهام. یا در ماشین چشم بر هم گذاشتهام، یا در خانه ی دوستان عراقی حداکثر شش ساعت خوابیدهام(دیشب شش ساعت خوابیدم وگرنه کاظمین هم همان سه چهار ساعت بود). اصلا اربعین همه چیزش فرق میکند. در این راه کسی کسی که حداقل هشت ساعت در روز میخوابید، اگر در چند روز درست و حسابی نخوابد هم اعتراضی نمیکند چون از راه دیگری شارژ میشود...
بعداز بیدار شدن، شورای تصمیمگیری برگزار میشود با موضوع مهم: کی بریم حرم بهتره؟
بعد از بحثها و مذاکرات فراوان، بعد نماز همه بیرون از خانه ابوفاطمه ایستادهایم. اصرار کردند حتما ظهر خانهشان باشیم چون هوا خیلی گرم است. چند قدم که از خانه دور میشویم، خیابان شلوغ میشود و آدمها کوله به دوش به مقصد کربلا راهی پیادهروی میشوند. ساعت پنج صبح است، ولی موکبها دارند به مردم صبحانه میدهند. چون خیلی تا حرم راه است، سوار وسیله نقلیهای میشویم که انگار نصف جلویی موتور را وصل کردهاند به چیزی مانند نصف عقبی نیسان که کمی از آن کوچکتر و دیوارههایش کوتاهتر است. با موتور-نیسان به حوالی وادیالسلام میرویم.
وادیالسلام بزرگترین قبرستان جهان است و ظاهر عجیبی دارد. مثل بهشت زهرا نیست که همه قبرها یک اندازه و با نظم و ترتیب و تقریبا همشکل باشند. مقبرههایی که هر چند قدم دیده میشود، قبرهای کوتاه و بلند، بنرهای بزرگ با عکس متوفی و... وادی السلام را از قبرستانهای ایران متفاوت میکند. دوست دارم در وادیالسلام قدم بزنم. اینجا محل عبرت گرفتن است، محل بیدار کردن فطرت... اما نمیشود. باید زودتر به حرم برویم و با بابا علی دیداری تازه کنیم.
مسافتی را پیاده میرویم و از تفتیشها رد میشویم. قرار میگذاریم و وارد حرم میشویم. حرم شلوغ است، خیلی شلوغ. با بطری همراهمان یک وضوی فوری میگیریم و به سمت ضریح میرویم. سال ۹۸ هم که آمدیم بر اثر اتفاقات آنقدر سریع زیارت کردم و دستم به ضریح نرسید و فقط گوشهای از ضریح را دیدم که از همان روز حسرت یک زیارت حسابی در حرم بابا علی به دلم مانده است. هر کس از سمت ضریح برمیگردد به ما نصیحت میکند: نروید، خفه میشوید، ازدحام خیلی زیاد است.
خودمان که کمی نزدیک به در ورودی ضریح میشویم، با تکتک سلولهای بدن حس میکنیم ازدحام را. پشیمان میشویم برمیگردیم. روا نیست مردم را هل بدهیم و اذیت شوند، مادر هم گفت: معصومه نریا، راضی نیستم.
دلم برای در آغوش کشیدن ضریح و عطر خوشش را استشمام کردن پر میکشد؛ اما خودم را راضی میکنم که حرم فقط ضریح نیست و امام به کل حرم توجه ویژه دارند. ده قدمی از در ورودی راهرویی که میرسد به ضریح دور میشوم. دلم میخواهد ضریح را ببینم و دنبال راهی میگردم. برمیگردم و روی پنجه پا بلند میشوم و میبینمش. گوشه بالای ضریح قسمت مردانه از اینجا مشخص است. شروع میکنم با پدر حرف زدن. حرفهایم که تمام میشود، به صحن حضرت زهرا میروم و گوشهای جاگیر میشوم. بعد از خواندن زیارت عاشورایی که رفیقم سفارش کرده بود حرم امیرالمومنین برایش بخوانم، نظرم به ضریحی میافتد مثل پنجره فولاد در مشهد. میروم ببینم چه خبر است. ضریح از اینجا کامل مشخص است، ضریح زیبای بابا علی ، پدر عالم، همسر زهرا، امیرالمومنین از اینجا پیداست. الهی دورش بگردم که دلش نمیآید کسی ناراحت از حرمش برود (تجربه دومی که به کارتون میاد اینه: خانمها در انتهای صحن حضرت زهرا میتونین اگر به هر دلیلی نمیخواید وارد محوطه ضریح بشید، دل سیر ضریح رو ببینید).
حین رفتن به سمت مامان، میبینم خانمی دارد برای جمعی کوچک درباره حجاب و انقلاب حرف میزند. آنقدر شیرین و دلچسب حرف میزند که پای حرفهایش مینشینم و در کمال ناباوری میفهمم که خواهر شهید خادم صادق است، همان شهیدی که چندی پیش دختر و همسرش برای امر به معروف در اصفهان کتک خوردند، بعد از اتمام صحبتهایش جلو میروم و در آغوشش میکشم...
ازدحام در حوالی ضریح آنقدر زیاد میشود که درهایی که صحن را به محوطه نزدیک ضریح وصل میکند میبندد. چند دقیقه بعد چند مرد دواندوان میآیند و برانکارد را به سمت آنجا میبرند. نگران میشوم. آیتالکرسی میخوانم و فوت میکنم سمت درهای بسته. فرصت نداریم، باید برویم. ابوفاطمه منتظر است...
"ایوان نجف عجب صفایی دارد..."
#اربعین
http://eitaa.com/istadegi
بسم الله الرحمن الرحیم
#روایت_زیبایی
✍️ #معصومه_سادات_رضوی
ساعت ۳:۳۸ دقیقه، به مقصد طریق الحسین از خانه ابوفاطمه بیرون میزنیم. دیشب با اهل خانه خداحافظی کردیم. عمیق دلتنگ خانواده ابوفاطمه و مهربانیشان میشوم. از آنجا تا عمود اول باید مسافتی را پیاده برویم و عجبا که در این مسیر موکبها در این ساعت شب فعالند. به این نتیجه رسیدم که موکبها هیچگاه تعطیل نمیشوند و فقط خدماتشان از حالتی به حالت دیگر تغییر میکند. صدای «هلابیکم» موکبدارها حالم را خوش میکند. آفتاب آرام آرام از پشت ساختمانها سرک میکشد که به عمود اول میرسیم. اولین قدم در مسیر نجف_کربلا را برمیدارم. بالای هر عمود عکس یک شهید را زدهاند. در عمود دوم عکس حاج قاسم را میبینم که دارد لبخند میزند و انگار ورودم را به مسیر خوشامد میگوید. بیشترین نوشتهای که رو کولهها دیده میشود، "تکتک قدمهایم را نذر ظهورت میکنم" است و هر لحظه این برگهها یادآوری میکنند اینجا اتفاقی رخ میدهد که زمینهساز ظهور است. زن و مرد، پیر و جوان، نوزادهای توی کالسکه، دختران کوچک همه دارند در این مسیر قدم برمیدارند. پیرمردی را با موهای سپید میبینم که روی زمین نشسته است و دستمالی در دست دارد. به سرعت خم میشود و کفشهای خاکآلود هر کسی را رد میشود یک دستمال سریع چند ثانیهای میکشد، آنقدر سریع که زائر نمیتواند واکنشی نشان بدهد.
"این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست؟"
در این مسیر فرشتههای کوچک عراقی به شما دستمال کاغذی تعارف میکنند و به کف دستتان عطر میزنند. زنی دختر را در جعبه پلاستیکی میوه گذاشته و با تکه پارچه ای به دنبال خود میکشد فردی با صدای خوش بلند بلند حسین حسین میگوید روضه میخواند. پیادهروی اربعین روضه است؛ دخترهای کوچک، نوزادان شش ماهه، آب فراوان، گرما، سرما، سوز آفتاب، خادمان عراقی، جمعیتی که اگر عاشورا بودند، نمیشد آنچه که شد... اینجا روضه مجسم در جریان است...
چند ده عمود دیگر باید به یک موکب برویم. هوا گرم است و کودک و نوزاد همراهمان است. عصر دوباره به این رودِ همیشه در جریان ِخروشان میپیوندیم...
"پشت سر مرقد مولا، روبرو جاده و صحرا، بدرقه با خود حیدر، پیشِ رو حضرت زهرا..."
#حب_الحسین_یجمعنا
http://eitaa.com/istadegi
بسم الله الرحمن الرحیم
#روایت_زیبایی
✍️ #معصومه_سادات_رضوی
عصر که از موکب بیرون میزنیم، بدجور ضعف کردهام. از خانواده جدا میشوم و دنبال چیزی میگردم که بخورم. یک بامیه داغداغ و یک کتلت نجاتم میدهد. آرام آرام راه میروم. در این سیصد عمود تا محل قرار مشخص شده از خانواده جدا شدم و خودم میان شلوغیها عمود به عمود میروم و کسی نمیداند که هستم و از کجایم و ایرانیام یا عراقی. یک گم بودن میان شلوغی قشنگ...
اذان که میدهند راهم را کج میکنم و داخل یک موکب کوچک میروم. گوشهای پیدا میکنم و با بطری همراهمان وضو میگیرم تا بایستم به نماز. دختری لواشک باز میکند و به دوست هایش تعارف میکند، به من هم. موقع رفتن روسری را مرتب میکنم که زنی میگوید: عینکی هستی؟
و با جواب مثبتم یک بند عینک زیبا به من هدیه میدهد.
"حب الحسین یجمعنا"
مسیر نجف کربلا در مدتی مدت پیادهروی سه لاین است. یک لاین ماشینرو، یک لاین که دو طرف موکب است و یک لاین بین این دو که موکب در آن وجود ندارد و مخصوص پیاده روی تند است. به لاین تندرو میروم که برق جاده چند دقیقهای قطع میشود. تاریکی عاشقان مشکی پوش حسین را در آغوش میکشد اما لحظهای این جریان پرخروش صبر نمیکند و به حرکت ادامه میدهد.
«تاریخ نشان داده قافله حسینی معطل هیچکس نمیماند.»
به محل قرار میرسم. دیگر توان ادامه ندارم. تصمیم بر این میشود امشب در موکب بخوابیم و فردا صبح به حرکت ادامه دهیم...
در موکب جاگیر میشویم و به لطف خاله جان، سر حرف با صاحبان موکب باز میشود. یکی دو ساعتی با عربی دست و پا شکسته با آنها حرف میزنیم میزنیم میخندیم. میخوابیم تا بعد از اذان صبح چند صد عمود خود را به حرم نزدیک کنیم...
"عشق تو هدیهای است از طرف خدا به بنده، انسان ذاتا به حسین بن علی علاقه منده، هر کی سر خم کنه پای علم تو سربلنده..."
#حب_الحسین_یجمعنا
http://eitaa.com/istadegi
بسم الله الرحمن الرحیم
#روایت_زیبایی
✍️ #معصومه_سادات_رضوی
صبح که از خواب بیدار میشوم، احساس سرماخوردگی دارم و این احساس با این که دیشب تا صبح پنکه سقفی و کولر با آخرین توانش کار میکرد، بیارتباط نیست. از موکب که بیرون میآییم، تا میتوانم چای عراقی میخورم و حس میکنم به جای خون در رگهایم چای جریان دارد! چایها جواب میدهد و روبهراه میشوم. چای عراقی هم برایم حکم چای نباتی را دارد که همه دردها را درمان میکند.
توی راه تندرو، حوالی شهر حیدریه(اسم شهر از این قشنگتر آخه؟) چهار نفر را میبینم که هر کدام یک سر پارچه مشکی مستطیلی شکل را در دست گرفتهاند. پارچه خیلی بزرگ است و جمعیت زیادی زیرش راه میروند. سایبان متحرک را نگاه میکنم. همیشه خلاقیت در خادمی را دوست داشتم...
جایی نشسته بودیم و استراحت میکردیم که خاله جان همزمان با این که چای با طعم لیمو عمانی مینوشیدند، در فضایل و سجایای شربت لیمو عمانی صحبت کردند. توی راه دیدم جایی شربت میدهد و بعد از این که کمی مزهمزهاش کردم دیدم شربت لیمو عمانی است. طعمش جالب بود. مزه ترش لیمو عمانی توام با شیرینی. خدا قسمتتان کند در طریق الحسین شربت لیمو عمانی بخورید. یادم باشد خانه که رفتیم طرز تهیهاش را یاد بگیرم.
عمود ۵۹۲ موکبی میبینم که بالایش زده تعمیر عینک. ذوق میکنم. در مسیر سامرا به نجف توی ماشين به دست خواهرجان عینکم از دسته شکست و از آن موقع در درجه خاصی از کوری به سر میبرم. کولهام که عینک در آن است دست بابا است. شماره عمود را حفظ میکنم که بعدازظهر به اینجا برگردم. عصر جلوی موکب ایستادهام وکار عینک بیش از چیزی که فکر میکردم طول کشید. الان من باید عمود ۷۰۴ باشم ولی طیالارض هم که بکنم نمیرسم. عینک را میگیرم و به چشم میزنم. کیفیت دنیای اطرافم بیشتر میشود. یا علی میگویم و راه میافتم. قدمهای سریع برمیدارم و در طول صد عمود، با استرس معطل شدن دیگران، حتی برای آب خوردن هم نمیایستم. وقتی میرسم نفسم بالا نمیآید. میگویند: ما هم پنج دقیقه است رسیدیم، آروم آروم اومدیم.
مات میمانم؛ ولی نمیدانستم اینقدر قابلیتهای نهفته ورزشی دارم. در یک موکب جاگیر میشویم. پنکههای سقفی با تمام قدرت کار میکنند. هوای موکب خیلی سرد است. فکر کنم دوباره سرما بخورم...
"پیش تو آورده ام دستای خالیمو، مرهم بزار آقا شکسته بالیمو...
من بیکس و تنهام تو تکیه گاهم باش ، مثل قدیم آقا پشت و پناهم باش..."
#حب_الحسین_یجمعنا
http://eitaa.com/istadegi
عینکم را ابوفاطمه با چسب تعمیر موقت کرد؛ اما دوام نیاورد. تا موکب تعمیر عینک، همه چیز در یک تاری خاص بود...
#روایت_زیبایی
#معصومه_سادات_رضوی
#اربعین
چند عمودی بیشتر نرفتهام که پرچم قرمز یا حسینی را میبینم که روی آن نوشتههای کوچک انگلیسی، با ماژیک مشکی و خطهای گوناگون نظرم را جلب میکند. جلو میروم و اجازه عکس گرفتن میخواهم. اجازه میدهد و به عربی جملهای میگوید که کلمه "لندن" را میفهمم و به این نتیجه میرسم که نوشتههای روی پرچم، متعلق به شیعیان لندن است.
یادم باشد حتما یک سلام به نیابتشان به حسین فاطمه بدهم...
#روایت_زیبایی
#معصومه_سادات_رضوی
#اربعین
بسم الله الرحمن الرحیم
#روایت_زیبایی
✍️ #معصومه_سادات_رضوی
تصمیم بر این میشود که ادامه راه را با ماشین برویم. بچهها خستهاند و بقیه هم یکی در میان حالشان خوب نیست، خودم هم سرماخوردهام. برخلاف میلم موافقت میکنم و از موکب بیرون میآیم. دیروز به این نتیجه رسیدم که دیگر نمیتوان چشم امید به اينترنت نداشته موکبها داشته باشم و کمحجمترین بسته اينترنت رومینگ را میخرم که تقریبا بالای صد برابر اختلاف قیمت دارد با همین بسته در داخل کشور. دقیق تر بگویم ۷۵ مگابایت را سی و شش هزار تومان خریدم. حالا قدر اینترنت داخل را میفهمم.
سوار وانت میشویم. چشم به شمارههای عمودها میاندازم که تندتند رد میشوند. مردم را نگاه میکنم و به حالشان غبطه میخورم. خیلی دلم میخواست کل مسیر را پیاده بروم. امیدوارم این اندک را از ما بپذیرند.
تابلوها ورودمان را به کربلا، به سرزمین تولد بزرگترین داستان غمانگیز عالم، سرزمين فرات خوشامد میگوید. کربلا سرزمین روضه است. در خیمهگاه و حرم و اطرافش تو نمیدانی جایی که قدم میگذاری چند قطره از خون اصحاب حسین ریخته، اشکهای زینب و اهل خیام زیر پای توست یانه؟ چند نیزه، چند شمشیر اینجا زیر پای توست...؟
باید چند عمود دیگر را پیاده برویم و جایی مستقر شویم. کربلا سرزمین سختیهاست. برخلاف تصورم چند ساعت است داریم در کربلا راه میرویم. هوا واقعا گرم است و هر چند دقیقه روی چادرم آب میریزم که گرمازده نشوم. بالاخره جایی پیدا میکنیم که بعدازظهر در آن استراحت کنیم و عصر دنبال آدرسی که داریم میگردیم. بالاخره خانه امعباس را پیدا میکنیم و مستقر میشویم.
بنده خدایی میگفت :"خاک کربلا خیلی دافعه دارد." نمیفهمیدم دارد چه میگوید؛ اما الان با تمام وجود دارم این دافعه را حس میکنم. مطمئنم مال خستگی و سختی راه نیست. همسفرها هم این دافعه را تایید میکنند. دلم میخواهد یک بار زیارت کنم و فقط از کربلا خارج شوم و به خانه بروم. حتی حاضرم به نجف برگردم. خون حسین و یارانش بر خاک کربلاریخته و حالا این تربت میگوید:"برو! برو و نمان که اینجا امانتدار خون حسین است، بر اینجا پا نگذار..."
باید تا نیمهشب منتظر بمانم که به زیارت حسین بن علی برویم. دردانه خدا بر روی زمین...
#حب_الحسین_یجمعنا
http://eitaa.com/istadegi
چند ده عمود عقبتر، یکی از همسفرها گفت خیلی هوس بستنی کردم. حالا اینجا موکبی بستنی دست مردم میدهد. بچهها میروند بستنی میگیرند، ما هم. طعمش شبیه هیچکدام از بستنیهایی که در عمرم خوردم نیست. دارم خوشمزهترین بستنی عمرم را در طریق الحسین میخورم.
#روایت_زیبایی
#معصومه_سادات_رضوی
#اربعین
برق جاده رفت و ماه نور سپیدش را بیدریغ بر سر زائران حسین میپاشید...
#روایت_زیبایی
#معصومه_سادات_رضوی
#اربعین
توی مسیر یخمک عراقی هم میدادند
با طعم نوشابه نارنجی و مشکی:))))
#روایت_زیبایی
#معصومه_سادات_رضوی
#اربعین
بسم الله الرحمن الرحیم
#روایت_زیبایی
✍️ #معصومه_سادات_رضوی
نیمهشب از خواب بیدارم میکنند و کورمال کورمال وضو میگیرم تا به حرم برویم و نماز صبح آنجا باشیم. میگویند بهترین ساعت حرم رفتن، حوالی دو و سه نصفه شب است، چون اکثرا آدمها خوابند و شلوغیاش قابل تحمل است، البته چند روز مانده به اربعین. تا حرم کمی راه میرویم و کمی هم سوار موتور- نیسان میشویم. در راه چند نخلستان میبینم. تا حرم فکر میکنم چطور باید هیبت نخلها را در سیاهی شب توصیف کنم؛ ولی به نتیجه ای نمیرسم. فقط بدانید نخل در روز با نخل در شب زمین تا آسمان تفاوتش است. در شب، تاریکی نخل را در آغوش میکشد و از آن چیزی سیاه ولی با جزئیات مشخص است. نخل در شب ساکت و رازدار ، محجوب و موقر، صمیمی و آماده شنیدن، سربلند و متواضع است. دلت میخواهد به نخلستان بروی و فقط در گوش نخلها رازهای مگو زمزمه کنی. به این فکر میکنم که اگر نخل های مدینه که محرم راز علی بودهاند، در قیامت دهان باز کنند، چه حرفهایی برای گفتن دارند...
به خیابان حرم میرسیم. گنبد سقای حرم را میبینم. زیر لب میگویم:"ممنون اجازه دادی عاشق شم..."
سلام میدهم. کاشیکاریهای آبی و با نور پردازی قرمز، دور حرم صحنه قشنگی را ایجاد کردهاند. قرارمان روبهروی بابالفرات است. فرات تا ابد شرمنده عباس است؛ به نظرم بعد از عباس فرات از شرم خشکید و الان اَشکهای باقیمانده از آن است که در جریان است. کفشها را به کفشداری میسپاریم. خنکای حرم به صورتم میخورد. از پلهها پایین میروم، فقط ضریح زیرزمین برای زیارت خانمهاست. مشبکهای ضریح را که میبینم، آرامش به وجودم سرازیر میشود. زندگیام را به عباسِ حسین میسپارم و به سمت بینالحرمین میروم. در میان زیباترین خیابان دنیا، خیابانی که آسمانش با آسمان دنیا فرق دارد ایستادهام و نماز میخوانم. چه خوشبختی از این بالاتر؟ بعد از نماز سریع به سمت حرم امام حسین میروم و در صف رفتن به سوی ضریح میایستم. روبهروی در طلایی که میرسم زمزمه میکنم:"سلام آقا، که الان روبهروتونم، من اینجام و، زیارتنامه میخونم... حسین جانم."
در طلایی را میبوسم. فرصت زیر قبه بودن فقط چند ثانیه است. اول دلم را کنار ضریح به امانت میگذارم و بعد مهمترین دعا را میکنم و میان گفتن حاشیههایش، توسط خادمان به بیرون هدایت میشوم. زیر قبه، دعا مستجاب است و مهمترین دعا فرج است. باقی حاشیه است. حرم شلوغ است. بیرون میآییم. وسط بینالحرمین روی زمین مینشینم. نرده کشیدهاند و مردم اینجا در میانه بینالحرمین استراحت میکنند. با تمام وجود میفهمم ماه و خورشید نورشان را مدیون وجود قمر بنی هاشماند و تمام ذرات جهان مدیون بودن حسینند...
از حرم بیرون میآییم. باید منتظر همسفرها باشیم. زیر لب "دامن کشان رفتیِ" محمود کریمی را زمزمه میکنم. جای این روضه همینجا است. روبهروی حرم مهربانبرادر حسین. زبانم نمیچرخد روضه مادر بخوانم. روضه در و دیوار را نمیتوانم در هیچکدام از حرمهای ائمه بخوانم. نمیشود.. زبان نمیچرخد...
باید برویم. موقع خداحافظی زیر لب زمزمه میکنم:"السلام علی حسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب حسین..."
و عقب عقب از حرم دور میشوم...
"به خونه برگردیم، خونه آغوش حسینه مگه نه؟"
#اربعین
http://eitaa.com/istadegi
آنقدر دردناک و پرمعنا بود که دلم نیامد عکس نگیرم.
یادمان نمیرود...
#روایت_زیبایی
#معصومه_سادات_رضوی
#اربعین
http://eitaa.com/istadegi
حضور عکسهای حاج قاسم و ابومهدی آنقدر در مسیر پررنگ بود که نمیشد بدون یاد آنان قدمی برداشت...
چقدر جایشان در این پیادهروی خالی بود...
#روایت_زیبایی
#معصومه_سادات_رضوی
#شب_جمعه
http://eitaa.com/istadegi
توی مسیر به این فکر میکنم که جمله "تکتک قدمهایم را نذر ظهورت میکنم" حامل چه اعتقاد عمیق و دقیقی است. حرفم سر نذر ظهور کردن قدمها نیست. این جمله یعنی من باور دارم امام زمانم در این مسیر است و من او را میبینم و نمیشناسم. جمله خطاب به امام است. شاید مهدی فاطمه آن را دید و لبخند زد...
#روایت_زیبایی
#معصومه_سادات_رضوی
#اربعین
بدون شرح...
- به سوی حسین میروم و نگاهم به مسجدالاقصی ست...
#روایت_زیبایی
#معصومه_سادات_رضوی
#اربعین
http://eitaa.com/istadegi
حتی این کوچولوی چهارماهه هم اومده بود...
خیلی هم سلام رسوند...
#روایت_زیبایی
#معصومه_سادات_رضوی
#اربعین
http://eitaa.com/istadegi
میان راه میبینم پرچم سبزی را که از حرم شاه خراسان است. دلم هوایی میشود. پرچم را میبوسم و به چشم میکشم. مردی پشت بلندگو روضه زینب میخواند. صدای کریمخانی تو فضا میپیچد:" آمدهام... آمدم شاه پناهم بده...
گریه میکنم و هق میزنم...
#روایت_زیبایی
#معصومه_سادات_رضوی
#اربعین
http://eitaa.com/istadegi
هنریترین عکسم از طریق الحسین...
آنقدر ترکیب غروب آفتاب و حرکت مردم زیبای بود که هر عکسی یک شاهکار هنری میشد. من هم کمی با گوشی ور رفتم و این عکس را صید کردم برای ثبت در تاریخ...
#روایت_زیبایی
#معصومه_سادات_رضوی
#اربعین
http://eitaa.com/istadegi
چند بار در مسیر دو سه دخترک عراقی با موهای خرمایی بافته شده میبینم که با دخترانه قشنگشان همصدا لبیک یا حسین میگویند. دلم برایشان ضعف میرود و دلم میخواهد توی آغوشم فشارشان بدهم. مطمئنم رقیه حسین نگاهشان میکند...
#روایت_زیبایی
#معصومه_سادات_رضوی
#اربعین
http://eitaa.com/istadegi
داشتیم عمودهای داخل کربلا را طی میکردیم. کنارم دخترکی با مادرش راه میرفتند. دختر از مادر میخواست برایش کفش بخرد. مادر جوابی داد که تنم لرزید. گفت: "تو این شهر دختر های امام حسین رو پابرهنه کردن. دلم نمیاد تو این شهر برات کفش بخرم. بذار برای بعد."
#روایت_زیبایی
#معصومه_سادات_رضوی
#اربعین
http://eitaa.com/istadegi