🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت38 - چندتا شایعه‌ست. توی شهرهای دیگه هم پخش شده. در کل، با کنار هم گذاشتن کدهای توی پیامک‌ها، می‌شه اینطور برداشت کرد که دارن ذهن مردم رو می‌برن به این سمت که موسوی پیروز قطعی انتخاباته و اگه اینطور نشه یعنی تقلب شده! امید از پشت سیستمش با صدای نسبتا بلندی گفت: - خدا نکنه پیروز بشه! حسین که در آستانه در ایستاده بود، قدمی جلو گذاشت و گفت: - آقا امید! اینو یادت باشه که ما چه توی این انتخابات، چه توی هر انتخابات دیگه‌ای، حق طرفداری از هیچ نامزدی رو نداریم. ما فقط طرفدار نظام و انقلابیم و دغدغه‌مون هم باید امنیت مردم باشه، نه حزب و جناح و این حرفا. البته رأی شخصی هرکدوم از ما به خودش ربط داره؛ ولی نباید توی این محیط مطرحش کنیم. باشه؟ امید که خنده روی لبش ماسیده بود گفت: - چشم آقا. دیگه تکرار نمی‌شه. حسین دوباره رو کرد به صابری. صابری حرفش را پی گرفت: - مخابرات هم پیامک‌ها رو قطع کرده؛ همینم باعث شده فضا یکم متشنج‌تر بشه. حسین سرش را تکان داد: - خدا به خیر بگذرونه! امیدوارم مسئولان رده بالاتر هم یه تصمیم درست و حسابی بگیرن که بعدا بهونه دست دشمن نیفته و شر نشه! شب از نیمه گذشته بود؛ اما مردم انگار نمی‌خواستند به خانه برگردند. همه داشتند آخرین فریادهایشان را در حمایت از نامزد مورد نظرشان می‌زدند. خیابان‌های مرکز شهر ملتهب بودند و پر سر و صدا. رنگ بعضی ماشین‌ها را نمی‌شد تشخیص داد؛ چون تمام بدنه ماشین را با پوستر نامزدهای انتخاباتی پر کرده بودند. حسین؛ اما در راه خانه فقط به بهزاد فکر می‌کرد؛ به مرد پنجاه ساله‌ی مجهولی که احساس می‌کرد صدایش بی‌نهایت آشناست. نفهمید چطور شد که یکباره دلش هوای سپهر را کرد، هوای چشمان آبی و موهای بورش را. یاد روز اعزامشان افتاد. سپهر بار اولش بود و حسین و وحید برای بار دوم می‌رفتند جبهه. سپهر مقابل وحید و حسین مثل یک بچه کلاس اولی بود و در دریای چشمانش، شوق و ترس موج می‌زد. حسین دوست نداشت درباره سپهر فکر بد بکند؛ اما ته دلش فکر می‌کرد سپهر احساساتی شده و برای جبهه ثبت‌نام کرده؛ اما حالا که وقت اعزام رسیده، ترسیده است. سپهر پای اتوبوس، میان جمعیتی که برای بدرقه رزمنده‌ها آمده بودند گردن می‌کشید و انگار دنبال کسی می‌گشت. هر بار هم از وحید می‌پرسید: - پس کِی سوار اتوبوسا می‌شیم؟ حسین و وحید در خانه با خانواده‌شان خداحافظی کرده بودند و فکر می‌کردند سپهر هم همین کار را کرده است؛ اما وقتی مردی قد بلند و کت شلواری، با چشمانی خشمگین به سمت سپهر آمد، حسین فهمید هنوز خیلی چیزها را درباره سپهر نفهمیده است. مرد که از ظاهر و لباس‌هایش معلوم بود باید آدم ثروتمندی باشد، سعی کرد خشمش را بخورد و داد نزند و خطاب به سپهر گفت: - چشمم روشن! آقازاده کجا تشریف می‌برن؟ سپهر فقط سرش را پایین انداخته بود و لبش را می‌جوید. حسین و وحید انقدر از رفتار مرد شوکه شده بودند که جرات نکردند چیزی بپرسند؛ حتی وحید کمی خودش را عقب کشید. بعد از چند ثانیه، سپهر سرش را کمی بالا آورد، ملتمسانه به چشمان مرد نگاه کرد و صدایی ضعیف و پر از خواهش از حنجره‌اش خارج شد: - بابا خواهش می‌کنم... . حسین و وحید یکه خوردند! حسین وقتی کمی به صورت مرد دقت کرد، متوجه شباهت مرد به سپهر شد. پس حتما پدرش بود! مرد میان حرف سپهر پرید: - خواهش می‌کنی چی؟ هرچی رفتی پای مسجد و منبر هیچی نگفتم، کتابای صدتا یه غاز خوندی هیچی نگفتم، جانماز آب کشیدی و هیچی نگفتم! با خودم می‌گفتم جوونی، سرت باد داره، کم‌کم بادش می‌خوابه؛ ولی دیگه جنگ که شوخی نیست! جنگ که کار بچه‌ها نیست! چهارتا جوجه که هنوز پشت لبشون سبز نشده چطوری می‌خواین برین جلوی صدام وایسین؟ حالا اینا دیوونه‌ن، می‌خوان برن، خب برن؛ ولی تو رو نمی‌ذارم بری! بیا بریم ببینم! سپهر از ته دل نالید: - بابا... تو رو خدا... مرد انگشت اشاره‌اش را روی لب‌هایش گذاشت: - هیس! حرف نباشه! بیا بریم! ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi