🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت40 سپهر تقلا می‌کرد حرف بزند ولی بجای کلمات، لخته‌های خون از دهانش خارج می‌شدند و ته‌ریش طلایی‌اش را به رنگ سرخ درمی‌آوردند. حسین می‌لرزید و با چشمانش دنبال وحید می‌گشت. ناگاه تقلای سپهر تمام شد، آرام گرفت؛ مانند کودکی که روی پر قو خوابیده باشد، میان سنگلاخ خوابید؛ اما خونش هنوز می‌جوشید. انقدر جوشید که تمام برف‌های باقی‌مانده از زمستان هم سرخ شدند... *** - نامِ جاویدِ وطن، صبحِ امّیدِ وطن، جلوه کن در آسِمان، همچو مهرِ جاوِدان... . از خواب پرید و به اطرافش نگاه کرد. ساعت نُه و نیم صبح بود. ناگاه از جا جهید و دست به صورتش کشید. تازه یادش آمد بعد از نماز صبح، وقتی از کمیل و خانم صابری گزارش موقعیت گرفت، نتوانست حریف پلک‌های خسته‌اش شود و همان‌جا روی مبل خوابید. خمیازه کشید و دنبال صدای سرود، سرش را به طرف تلوزیون چرخاند. شبکه یک داشت صف طولانی مردم را در حوزه‌های اخذ رأی نشان می‌داد. تازه یادش آمد که روز رأی‌گیری‌ست. چشمش به نرگس افتاد که داشت دکمه‌های مانتویش را می‌بست و وقتی حسین را دید گفت: - بیدار شدین بابا جون؟ حسین سر تکان داد و لبخند زد: - سلام بابا. کجا میری؟ نرگس با شوقی کودکانه گفت: - داریم میریم رأی بدیم دیگه! شما هم بیاین با ما. حسین اخم کرد و نگاهی به نرگس انداخت: - تو مگه می‌تونی رای بدی؟ نرگس اول تعجب کرد؛ انگار بزرگ شدن برای خودش انقدر ساده و بدیهی بود که فکر می‌کرد باید دیگران هم مثل خودش از این موضوع با خبر باشند. بعد با غرور گفت: - آره دیگه! هجده سالم تموم شده! حسین با شنیدن این حرف، با چشمان گرد شده دوباره قد و قامت نرگس را نگاه کرد. کِی انقدر بزرگ شده بود؟ یک لحظه احساس کرد نرگس کوچولوی خودش را گم کرده است. دلش برای کودکی‌های نرگس تنگ شد. بخاطر ماموریت‌ها و سفرهای پی‌درپی و طولانی، لحظات شیرین قد کشیدن نرگس را از دست داده بود. ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi