🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت41 با صدای نرگس به خودش آمد: - اِ مامان نگاه کن! داره آقابزرگ رو نشون می‌ده! با این سخن نرگس، چشمش را به سمت صفحه تلوزیون چرخاند. خبرنگار داشت با مردمی که در صف رأی‌گیری ایستاده بودند مصاحبه می‌کرد. حسین انقدر گیج بود که کمی طول کشید تا بفهمد پیرمردی که خبرنگار از او مصاحبه می‌گیرد، پدرخانمش است. پیرمردی سرحال و سرزنده که شماره سال‌های پربرکت عمرش از دست خانواده در رفته بود؛ اما هنوز همه دورش می‌چرخیدند و آقا بزرگ صدایش می‌زدند. قد خمیده‌اش را به کمک عصا راست کرده و شناسنامه‌ی بازش را به دوربین نشان می‌داد. عطیه با شوق دوید مقابل تلوزیون؛ انگار که مهم‌ترین خبر دنیا درحال پخش باشد. خبرنگار پرسید: - پدرجان شما انگیزه‌تون از رأی دادن چیه؟ آقابزرگ کمرش را راست‌تر کرد، تعداد زیاد مُهرهای خورده در شناسنامه‌اش را به رخ کشید و با صدای زمخت و لهجه اتوکشیده و کتابی‌اش گفت: - هر رأی ما، مثل انداختن یه بمب اتم روی سر آمریکاست. خبرنگار از شیوایی بیان و تشبیه زیبای آقابزرگ به وجد آمد. نرگس درحالی که نگاهش به تلوزیون بود، شناسنامه‌ی حسین را به دستش داد: - ماشاالله آقابزرگ با این سنشون از منم پر شورترن! - ماشالله! راست می‌گفت. مصاحبه خبرنگار تمام شده بود و دوربین صداوسیما داشت از کنار صف طولانی مردمی که با شناسنامه‌های گشوده، پای صندوق رأی صف کشیده بودند عبور می‌کرد و روی تصویر مردم، سرود پخش می‌شد: - وطن ای هستی من! شور و سرمستی من، جلوه کن در آسمان، همچو مِهرِ جاوِدان. حسین شناسنامه‌اش را باز کرد، صفحه درج مُهرهای انتخابات را. پُر شده بود. حسین اولین رأیش را به جمهوری اسلامی داده و تا آن لحظه هم پای همان رأی مانده بود؛ چرا که از قدیم گفته‌اند: - حرف مرد یکی‌ست. شور نرگس برای رأی دادن، حسین را یاد اولین رأی خودش می‌انداخت. آن زمان سن قانونی برای رأی دادن شانزده سال بود. با وحید، شناسنامه در دست، با گردن برافراشته تا حوزه انتخاباتی پرواز کردند. احساس می‌کردند بزرگ شده‌اند؛ جدی گرفته می‌شوند، برای خودشان شخصیتی دارند و می‌توانند برای کشورشان هم تصمیم بگیرند. - بِشِنو سوز سخنم، که همآواز تو منم، همه‌ی جان و تنم، وطنم وطنم وطنم وطنم... . ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi