"بهنام آنکه جان را فکرت آموخت"
🍀داستان کوتاه
#عطر_گل_های_یاس
🖋به قلم
#فاطمه_طوسی #قاصر
داخل حسینیه نشسته بود. گوشش به صحبتهای سخنران بود و چشمم به در که کی شهدا را میآورند. اول به خاطر امتحان فردا نمیخواست به مراسم بیاید، اما مطهره خوب رگ خوابش را میدانست. وقتی که گفت قرار است سه شهید گمنام هم بیاورند؛ دیگر نتوانست مقاومت کند. انگار دلش را به شهدای گمنام سنجاق کردهاند. هرجا شهید میآوردند با سر میرفت. امروز هم میدانست که آمدنش قدری دردسر به همراه دارد و شب را باید تا دیر وقت بیدار باشد و با کتابهای درسیاش وقت بگذراند. اما برایش اهمیتی نداشت، انرژی که از این مراسم میگرفت به شب بیداری بعدش میارزید.
در همین فکرها بود که چشمش افتاد به خانممسنی که تنها گوشه مجلس نشسته و به دیوار حسینیه تیکه داده بود. این چهره برای فاطمه سادات خیلی آشنا بود، کمی که به ذهنش فشار آورد فهمید. همان مادر شهیدی که انتهای کوچه کناری آنها خانه دارد. حاج خانم سماوات...
خیلی مهربان است و تنها زندگی میکند. بیشتر اوقات فاطمه سادات او را در صف نماز جماعت مسجد میدید و سلام و احوال پرسی میکرد؛ تا روزی که با بچههای بسیج برای دیدار با خانوادههای شهدای محل رفتند. آنجا بود که فاطمه سادات فهمید حاج خانم سماوات هم دختری داشته که به عنوان امدادگر به جبهه رفته و هیچ وقت نیامده حتی جنازهاش هم برنگشته. و مادر سالهاست که در انتظار دخترش میسوزد.
فاطمه سادات هیچ وقت روز رفتن به خانه خانم سماوات را فراموش نمیکند، یکی از بهترین خاطرات زندگیاش. خانم سماوات هم از دیدن دخترها خیلی خوشحال شده بود و حسابی از آنها پذیرایی کرد.
صدای خانم حسینیه که از فاطمه سادات میخواست راه را برای عبور جنازه شهدا باز کند او را از خانه خانم سماوات به مراسم برگرداند. آنقدر در خاطره غرق شده بود که اصلا نفهمید سخنرانی تمام شده و مجری ورود شهدا را اعلام کرده.
صوت مداحی همزمان با ورود تابوت شهدا به مجلس پخش شد:
_نشون نداره مادرم...منم نشون نمیخوام... ازخدا خواستم همیشه بشم شهید گمنام...
تابوتها را روی سکوی وسط حسینیه گذاشتند. فاطمه سادات میخواست خیلی زود خود را به شهدا برساند، شلوغی و ازدحام جمعیت کار را سخت کرده بود اما چیزی شبیه به آهن ربا او را به سمت شهدا میکشاند.
کنار جنازه سه شهید گمنام که تابوتهایشان مزین به پرچم سه رنگ ایران شده بود نشست. صدای قشنگ مداحی و گریههای جمعیت در هم پیچیده بود. فاطمه با چشمان خیس اشک با مداح میخواند و زمزمه میکرد:
_نشون نداره مادرم...
خودکار را به تابوت رو به رو نزدیک که تا به رسم عادت جمله همیشگیاش را بنویسد. اما یک عطر آشنا دلش را لرزاند... عطر یاس بود... درست مثل یاسهای خانه شهید زینب سماواتی... همان باغچه یا دوستداشتنی در حیاط خانهشان... همان که فاطمه سادات خجالت کشید از مادر شهید برای چیدن یکی از گلهایش اجازه بگیرد... حالا تابوت این شهید همان رایحه را داشت... همان عطر دلانگیز و عجیب یاس...
فاطمه سرگرداند تا مادر زینب را پیدا کند، اما ناگهان چشم در چشم کبوتر سفیدی شد که گوشه سن نشسته بود؛ هیچ کس حواسش به کبوتر نبود. باورش نمیشد انگار خواب میدید در این فضای سر بسته کبوتر از کجا آمد؟! چند بار از تعجب پلک زد، بار آخر که چشمهایش را باز و بسته کرد، کبوتر دیگر آنجا نبود. اول فکر میکرد خیالاتی شده اما نه... دوباره تابوت را بوسید و بویید، خودش بود؛ شک نداشت که تابوتهای دیگر این رایحه را ندارند، همان بوی آشنا... همان عطر عجیب و دلانگیز گلهای یاس...
"تقدیم به ساحت مقدس بیبی دوعالم حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها و تمامی مادران شهیدی که سالها چشم در راه فرزندانشان بودهاند."
پایان
#این_راه_ادامه_دارد
#قاصر
#مه_شکن