✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ چشم‌های آرمان🌱 (قسمت اول) ✍🏻فاطمه شکیبا زمزمه‌هایش از ده روز پیش شروع شد. از چندروز بعد از امضای نامه دختران دانشجوی فعال فرهنگی. عارفه گفت قرار است بیست و هشتم، آقا دیدار داشته باشند با مردم اصفهان. روی پا بند نبود که نامه بنویسد و یک طوری برساندش خدمت آقا. و البته بیش از آن، مشتاق بود که خودش هم برود برای دیدار. من اما... برخورد بیرونی‌ام با این قضیه کاملا سرد بود. یعنی فقط یک بار به یکی از عزیزان جبهه فرهنگی گفتم که نویسنده نامه هم باید همراه نامه برود، یک بار هم وقتی داشتم با عارفه صحبت می‌کردم، دوباره همین را گفتم. همین. ولی انقدر آرزویش را دور می‌دیدم که حتی نمی‌توانستم درباره‌اش صحبت کنم؛ حداقل با اطرافیانم. با خدا اما نه... ده روز تقریبا دعای ثابت بعد نمازم شده بود. خدا به دلم انداخت با مذاکراتی داشته باشم. گفتم که شما آقا را خیلی دوست داشتی؛ انقدر که بخاطرش جان داده‌ای. حتما این که یک دیدار با آقا داشته باشی هم یکی از آرزوهایت بوده. پس حالا شما دیدار ما را جور کن، من هم به نیابت از شما می‌روم و نور چشمت را نگاه می‌کنم. پنجشنبه شب بود که یکی از خواهران ستاد جبهه فرهنگی تماس گرفت. نه گذاشت، نه برداشت، گفت می‌توانی بیایی دیدار رهبر؟ همین‌قدر صریح و سکته‌دهنده. و من به لکنت افتادم که صبر کنید از پدر گرام اجازه بگیرم و... وقتی به پدر گفتم، پدر یکی از همان نگاه‌های خاصشان را نثارم کردند و گفتند نه. همین‌قدر صریح و ناامیدکننده. ناز دخترانه و این‌ها هم جواب نداد؛ چرا؟ چون دقیقا همین دیشب دو بسیجی را در شهر خودمان به گلوله بسته بودند و وضعیت امنیتی شهر طوری بود که خودم هم می‌ترسیدم بیرون بروم؛ مخصوصا به نقاط مرکزی اصفهان. پدر رفتند پیاده‌روی عصرگاهی و من به خودم می‌پیچیدم برای پیدا کردن راه حل. حس می‌کردم اگر این فرصت را هم از دست بدهم، واقعا قلبم از هم متلاشی می‌شود. سه سال بود که به هیچ زیارتی پذیرفته نشده بودم؛ نه مشهد، نه کربلا و نه هیچ‌جای دیگر. با خودم گفتم حتما شهید علی‌وردی، معامله را نپذیرفته و... تا نماز مغرب را بخوانم، کلی با خودم کلنجار رفتم و ماجرای اویس قرنی را مرور کردم؛ و البته ماجرای خود حضرت آقا و ماندن‌شان در مشهد را، به امر پدر. به خودم قبولاندم که تلخیِ صبر بر طاعت، عاقبت شیرین‌تری می‌تواند داشته باشد. وقتی پدر برگشتند، خانه را از صدای گریه‌ام روی سرم گذاشته بودم. گریه‌ام برای راضی کردنشان نبود، صرفا حاصل سوختن درون بود. پدر آمدند به اتاقم و قبل از این که چیزی بگویند، پریدم توی آغوششان: اگه شما راضی نباشین من نمی‌رم. -من فقط نگرانم، که اونم می‌سپارم به خدا. تمام شد. در کمال شگفتی، مجوز از سوی پدر صادر شد و توانستم خبر آمدنم را بدهم به همان خواهرمان در جبهه فرهنگی. و فقط من که پدرم را خوب می‌شناسم، می‌توانم درک کنم که صدور این مجوز، تنها با معجزه یک شهید ممکن می‌شود(البته بماند که تا فردا و موقع حرکت، هربار نگرانی پدر اوج می‌گرفت و نزدیک بود کلا توافق را ملغی کنند و هربار باید کلی ناز دخترانه و استدلال خرج می‌کردم برای پایداری توافق؛ ولی در کل راضی بودند و این را از همراهی‌شان می‌توانستم بفهمم). ظهر فردا حرکت بود؛ از ترمینال کاوه. پای اتوبوس که رسیدم، فهمیدم اسمم اصلا در فهرست کسانی که قرار است به دیدار بروند نیست و از تهران، با رفتنم موافقت نشده. این را مسئول اتوبوس‌ها، بی‌رحمانه و با صدای بلند گفت و رفت؛ و من فرو ریختم. دوست داشتم همان‌جا بنشینم و گریه کنم. دیشب گفتند با رفتنم موافقت شده... در دل به شهید علی‌وردی گفتم چرا اینطوری شد؟ مگر یک معامله‌ای با هم نداشتیم؟ تماس گرفتم با خواهرمان در جبهه فرهنگی(چون نمی‌دانم راضی‌اند یا نه، اسمشان را نمی‌آورم) و ایشان پیگیر شدند. من هم تا بیایند تلفن بزنند و پیگیری کنند، نقشه می‌ریختم برای این که اگر نشد، پا بگذارم به فرار و تا چند روز، خودم را گم و گور کنم. بروم یک جایی که هیچ‌کس دلداری‌ام ندهد و فقط گریه کنم. انقدر گریه کنم که شهید علی‌وردی خجالت بکشد از این که زیر معامله‌مان زده. بالاخره با پیگیری‌هایی که خواهرمان داشتند، مشکل حل شد و قرار شد کارت ورودم را تهران تحویل بگیرم. نامم هم به فهرست یکی از اتوبوس‌ها اضافه شد و من شدم سومین نفر از دو نفر سهمیه‌ای که قرار است از طرف جبهه فرهنگی بروند. داخل اتوبوسِ ما، فقط سه نفر خانم بودند. آن دوتا خانم هم جلوتر کنار هم نشسته بودند و صندلیِ تک‌نفره‌ی یکی مانده به آخر نصیب من شد. موقعیت ساعت دوازده، یک، دو، سه، چهار، پنج و شش من، همه مرد بودند. روسری‌ام را بیشتر از همیشه کشیدم جلو و سرم را تا حد ممکن برگرداندم به سمت پنجره. صاف نشستم و در دل به شهید علی‌وردی گفتم: باشه ولی درست نیست من تمام شش ساعت راه رو اینطور معذب باشم بین نامحرم‌ها...