✍
بخش دوم؛
با جعبه بنفش دستمالکاغذی روی میز، بیخودی ور رفتم و آه کشیدم: «اسم به چه درد من میخوره دکتر؟ افسردگی ماژور! خود شیفتگی! اینهمه قرص رنگاوارنگ به چه درد من میخوره؟ لیتیوم! آسنترا! وقتی طرف اونقد خودشو همه چی تموم خیال میکنه که مراجعه به روانشناس و روانپزشکو توهین میدونه... وقتی همه رو قانع میکنه که این شوهرشه که مشکل روانی داره...»
دیگر نشد ادامه بدهم. حس کردم توی دور باطلی گیر کردم که فقط معصومه باید بخواهد تا نجات پیدا کنم. دکتر سرش را نزدیک آورد؛ انگار که بخواهد رازی را در گوشم بگوید. «تا حالا حرفی از طلاق...» ناخودآگاه زدم زیر خنده. واکنش عصبیام که فروکش کرد، توانستم قضیه سه سال پیش را تعریف کنم. «یه بار یه هفته قهر کرد رفت خونه باباش. بعد از سه روز منتکشی و پیغام و پسغام چی بگه خوبه؟ یا ۲۰۶ آلبالویی برام میخری یا طلاق!»
برخلاف انتظارم به جای نگاه کردن به من یا تایید و ردّم، دکتر داشت آرام انگشت میکشید روی سطح سفید کاغذهای روبرویش. «نذاشتی حرفم تموم شه آقا مرتضی. تو تا حالا پیشنهاد طلاق بهش دادی؟» خودم را جمع کردم و روی مبل، گونیا نشستم. «نه! برای چی؟ من چهارتا بچه دارم. دوتاشون که الان خونه مادرمن. دوتا دیگه هم یک ماهه هستن. کدوم مرد احمقی تو این وضعیت به طلاق فکر میکنه آخه؟»
دکتر درِ شکلاتخوری کریستال روبرویش را برداشت. داخلش پر از شکلات قلبیشکل بود با زرورقهای صورتی. شروع کرد شکلاتها را روی میز چیدن؛ مثل آدمهایی که اختلال وسواس فکری یا تقارن دارند یکی یکی و دقیق، پشتِ هم. «بیا برگردیم به قبل. سالها قبل. وقتی توی خونه پدرت دعوا راه انداخت؟ یا وقتی ناخن کاشت و چادرش رو برداشت؟ اصلا چرا وقتی فهمیدی دیگه نماز نمیخونه این فکر توی ذهنت نیومد؟ یا اگه اومد چرا با کسی مطرحش نکردی؟»
تمام تنم خیس عرق بود. مثل کوه یخی در استوا بودم که هر آن ممکن است تکهی عظیمی از وجودش جدا شود و توی آبهای گرم به سرعت غرق گردد.
دکتر منتظر جواب نبود. همه شکلاتها را برگرداند توی ظرفش. «باید علت این بیواکنشی رو که حالا به این کُنش اورژانسی رسیده در شما پیدا کنیم، آقا مرتضی. -از چی میترسی؟- این مهمترین سوالیه که تو این اتاق، هرکسی باید جوابشو پیدا کنه.»
بلند شد و برایم یک لیوان آب ریخت. وقتی لیوان را به دستهای یخکردهام رساند، پرسید: «تپش قلب داری؟»
آب را یک نفس بالا دادم و فرو رفتم در چرم نرم مبل. توی دلم از فروید و اثاثیه خوشنشین و راحت اتاق روانکاویاش تشکر کردم. سرم را عقب بردم و زل زدم به سقف آبی. «آریتمی قلبی... دکتر ونلافاکسین و پروپرانولول رو برا چه بیماریای تجویز میکنن؟» دکتر را نمیدیدم. اما میدانستم ایستاده و دارد دکمههای کت سرمهایاش را میبندد: «اضطراب فراگیر.»
با جوابش خودم را بیشتر توی مبل رها کردم. جلسه رو به اتمام بود. چشمانم سنگین و پر از خواب شد. پلکهایم که روی هم آمدند، همهی رنگهای اتاق در سیاهی فرو رفت.
ادامه دارد...
#سمانه_بهگام
[قسمت قبل]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/1158
در
جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan