✍
بخش چهارم؛
- خیرات ناقابل که این حرفارو نداره. لطفا فاتحهشو هدیه کنین به روح رئیسجمهور و همراهاش.
زن، دو، سه ثانیه نگاهم کرد. انگار انتظارش را نداشت.
- چشم. خدا رحمتشون کنه.
و رفت طرف ماشین.
موقع گفتگوی ما، مرد معتاد، چند متری جلوتر رفته بود و حالا مشغول تمیزکاری یک مقوای کَتوکلفت بود. با نوکِ تیز تکهسنگی فضلههای مرغ یا کفتر را میتراشید. نزدیکش که شدیم، ملازمان، خوف کردند و نعره کشیدند و به حیاط خانه گریختند. راستش دل خودم هم لرزید. پشتم به همان کارگر بنّای ته کوچه گرم بود. کل بالاتنهی جثهی جِزغالهی مومیاییاش، چند مَن موی سر و صورت بود. آنهم موی قیچی و حمامندیده! نه چهرهاش درست پیدا بود نه میشد سن و سالش را حدس زد.
من در کانون دیدش بودم اما سرش را بالا نگرفت و محلّم نداد. بشقاب آخر را با احتیاط و بسماللهگویان جلویش گرفتم.
- بفرمایین. خیرات رئیسجمهور شهید و همراهاشونه.
سرش و چشمش را ذرهای تکان نداد. انگار استعمال چشمها قدغن شده باشد. ظرف را گرفت. کنارهی انگشت اشارهاش را موازی ابرو، اول روی لب و بعد روی چشمها و پل بینیاش گذاشت. نکبت و کثافت دست بینوایش در برابر زخمهای هولناک و متعفنش شوخی بود.
میتینگ، تمام شد. سینی را بغل کردم و زدم به چاک.
آقای رئیسی! کار خودتان را کردید؟!
بالاسر ما بودید؟!
خوب مدیر برنامهای هستید. خوب فاتحهی تبلیغ مبلیغ را خواندید!
عزت سرِمان گذاشتید. خوش به اقبالمان که اینقدر به شما نزدیکتر شدهایم.
سایهتان مستدام.
#مهدیه_پورمحمدی
در
جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan