بخش دوم؛ یک‌راست وارد مهمان‌خانه‌ی طبقه‌ی دوم شدم و کلاه آبی را بالای کتابخانه‌ی آقاجان دیدم. بالای کتابخانه، خلوت بود. یک کتاب بزرگ و کلفت با جلد چرمی را وسط گذاشته بودند و دو طرف، دو گلدان گلْ‌مرغی. کلاه، بین کتاب و گلدان سمت چپ، نشسته بود. وقت برای آوردن چهارپایه نداشتم و تلاش‌های قبلی‌ام برای بالا رفتن از کتابخانه، نتیجه‌ی مثبتی نداشت. تصمیم گرفتم روش سمانه را تست کنم. دمپایی را از پایم درآوردم و پرتاب کردم سمت کلاه. کلاه، دمپایی را تحویل گرفت و دوتایی از آن بالا به من نیشخند زدند. دمپایی دیگرم را برداشتم و با شتاب بیشتری پرتاب کردم. دمپایی با کلاهِ کلارا، چشم در چشم شد ولی ضربه‌اش را نثار کتاب جلدْ چرمی نمود. کتاب، آغوشش را باز کرد و چند برگه‌ی کاهی باراند روی سرم. بین کاغذها، تصویر یک زن بدون حجاب، که گردنبند مروارید درشتی در گردن داشت، جذبم کرد. روی عکس با ماژیک قرمز، یک ضربدر بزرگ کشیده بودند و گوشه‌ی پایین تصویر، پاره شده‌بود. نگاه مغرور زن، به من بود! مانده بودم که چرا لبخند نمی‌زد؟! برگه‌ها را با احتیاط برداشتم. بیشتر نوشته داشت و وسطش تصاویری شبیه نقاشی‌های خودم! سواد نداشتم ولی تصاویر برایم جالب بود. برگه‌ها را دسته کردم و رفتم سراغ آقاجان: «اینا مال شماس آقاجان؟ می‌خونین برام؟» آقاجان، همان‌طور که روی صندلی پلاستیکی، رو به قبله نشسته‌ بود، صدق‌اللّهی زمزمه کرد، قرآنش را بست، و دستی بر سرم کشید: «شاهنامه را کی داد به شما باباجان؟» - بخونیدش. این خانومه کیه باباجان؟ - خانمه مال قدیماس، زورگوهایی که به لطف خدا شرّشون کم شد. ولی این کتاب، شاهنامه‌س عزیزکم؛ داستان پهلوانان ایران باستانه. - بخونیدش! - خیلی خوبه که کتاب دوست داری بابا، کتاب بهترین دوست آدمه. ورزش مغزه. ولی این کتابه شاید یه کم برات سخت باشه. میخوای قصه‌ش رو برات تعریف کنم؟ - اوهوم. خودم را روی پای آقاجان، جا دادم و تا اذان ظهر از شنیدن داستان‌های شاهنامه حظ کردم. آقاجان که رفت برای تجدید وضو، یاد کِلارا و کلاه و دمپایی‌ام‌ افتادم. آهسته و بی‌صدا درِ طبقه‌ی پایین را باز کردم، که دستی از پشت موهایم را مشت کرد: «پیتر بی‌تربیت! کلارا امروز بی‌کلاه رفت مزرعه. فردا و پس‌فردام تو بازی نیسّی، بدون!» موهایم را رها کرد و توی چشمانم زل زد: «چیه؟! ناراحت نشدی؟» - نع! چون یه دوست بهتر پیدا کردم. - هرچی باشه آخرش که چی؟ اون میره، تو میای پیش ما. - نچ. کتاب بهترین دوست آدمه. ورزش مغزه. تازه... زورگو هم نیس! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan