✍
بخش دوم؛
وای این چه کاری بود کردم؟! گعده بدون بچههای خوابآلود حتما بازدهی بهتری داشت.
رفتم سراغ دو لامپ کم جانی که از دیشب نشان کرده بودم و کلیدشان را زدم.
بلافاصله صدای عزیزی توی گوشم پیچید:
«خاموشش کن تروخدا، این صاف بالای سر منه! تا صبح بچه نذاشته بخوابم.»
این کم سوترین لامپ بود. اگر بقیه چراغها را روشن میکردم چه میشد؟
البته که خواهر خوبی بود، پتو را کشید روی سرش و ما را به حال خودمان گذاشت.
از سمت راست شروع کردم،
«خواهرها، بلند میشین؟! گعده دیر شد، خواهرم! همه منتظرن.»
«خواهرها!»
«خواهرها!»
تا سمت چپ سوله نیمدایرهای به شعاع پنجاه متر را گذراندم و بعد دوباره از چپ به راست...
عدهای باصدای کمجانی میگفتند: «الان بلند میشیم!»
عدهای که تُن صدای بلندتری داشتند میگفتند: «ما بیداریم!»
عدهای هم فقط سر مبارک را چند سانتیمتر بالاتر آورده و نیمنگاهی به من بیچاره میانداختند و دوباره سر بر بالین میگذاشتند.
البته که نگاه بود تا نگاه!
و اما مادران باردار، نازنینانی بینظیر، همه بیدار و خوشرو و خندان، آن هم سرِ صبح!
آنجا بود که در دلم گفتم: «ای کاش همه همیشه باردار بودن!»
دوباره وسط یستادم و به عزیزان خفته در آغوش سوله نگاهی انداختم.
رو به رو جماعتی نیمه خشمگین.
پشت سر گروهی چشم انتظار، یعنی همان مدیران جهادی!
نه راهِ پس داشتم نه راه پیش، توی بد مخمصهای افتاده بودم.
_ایرادی نداره طیبه خونسرد باش و تیر آخر را بزن!
یکبار دیگر نیم دایره را پیمودم. اینبار سرعتیتر! دو سه جملهی انگیزشی بلغور کردم تا نیمه بیدارها از جایشان بلند شوند، دست آخر هم عدهای را در آشیانه تنها گذاشتم.
پیشِ خودم گفتم: «مدیران که آمار تعداد رو ندارند، همین که صندلیها و سکوی پشت سوله پر بشه کافیه!»
خدا من را ببخشد و مدیران از نیتم آگاه نشوند.
واما صبح روز دوم
اینبار خودم را مدیر نازنینی بیدار کرد. قرار بود پنج صبح گعده داشته باشیم.
با آن صورت زیبا و دوست داشتنی و با آن صدای مهربانش گفت: «ساعت هفت شده، ملت هم خستهن، چه کنیم؟»
من که حسابی از تاخیر در انجام ماموریت شرمنده بودم گفتم: «بانوجان اصلا نگران نباش، انشاءالله وسعت وقت پیدا میکنیم. عزیزانِ در خواب را به من بسپار.»
روش دیروز کارساز نبود، اینبار از سمت راست شروع کردم، بازوان ظریفشان را تکانی نرم میدادم و با قربان صدقه بیدارشان میکردم، بعضی که ناز بیشتر داشتند غمزهی بیشتری میکردند و من نازشان را بیشتر میکشیدم.
اما امان از آنانی که فقط چشم باز میکردند و حرفی نمی زدند! آب در دهانم خشک میشد!
یک دور چرخیدم و تک به تک صدایشان زدم. اما گویی تتها نسیمی وزیده بود.
خدایا، آخر این چه ساعتی برای گعده است؟!
آب و هوای شمال و نم و رطوبت قطعا روی غلظت خون تاثیر میگذارد، بدتر از همه، سیرِ فراوان در میرزاقاسمی شب گذشته را کجای دلم بگذارم؟! آن هم در عمق خواب بیتاثیر نبود.
یک آن فکری به ذهنم رسید. این دفعه از جملات انقلابی استفاده کردم و به یکباره جمعی از شیرزنان انقلابی از جا بلند شدند.
از آنجایی که گعده در هر شرایطی در خون ما زنان است، خودجوش گعدهای شکل گرفت و خندههای ریز، زنجیرهوار بههم پیوند خورد و من به مقصود رسیدم و کمتر شرمنده مدیران شدم.
همانجا فکری به سرم زد برای روز بعد، اگر خوابی نباشد، بیدار باشی هم نخواهد بود! پس، فرداشب تا صبح گعده بگیریم، بی آنکه لخظهای پلک روی هم بگذاریم!
و صبح روز بعد ما اکثر گعده ها را پیش برده بودیم.
در نشست بعدی همراه ما باشید. قول میدهم به خواب شب و روزتان کاری نداشته باشم!
#طیبه_رمضانی
در
جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan