✍
بخش دوم؛
توی دستم نگهش میدارم و خطاب به قرصهایی که اندازهی روپوش پزشکها زیادی سفیدند، میگویم: «بخاطر شماها مجبور شدم قبل از تولد دو سالگیش از شیر بگیرمش!»
اگر وقت دیگری بود به حرف خودم و عذاب وجدان این بیست روز ناقابل پوزخند میزدم. اما وقت دیگری نبود و تسلیم و مجبور، به گریه افتادم.
من نه از روانپزشکی که وقت تجویز این حَبها حتی نگاهم نمیکرد، نه از عوارض و منع مصرف سیتالوپرام در بارداری و شیردهی، و نه حتی از این چند روز کذایی ناراحت نبودم.
از اُتیسم برادرش ناراحت بودم. بیماریای که با علت نامشخصش، ناکامی دنیا در درمانش، طیف هزار تعریفش، رفتارهای غیرقابل پیشبینی کودکان مبتلایش تمام حاشیه امن زندگی مرا دزدید.
دنیا برای کودکی که درکی از خطر ندارد، میلیونها بار خطرناکتر است. این مراقبت بیوقفه و هربار آسیب دیدنش با چیزهایی که اساسا ماهیت آسیب زایی ندارند، روان مادر را فرسوده میکند.
یادم میآید پارسال، آنشب که پسر دوسالهام خوابید، کاملا مطمئن بودیم که زورش به چرخاندن کلید نمیرسد؛ اما صبح فردایش که قبل از همه از خواب بیدار شد، آن را به کمک مدادی چرخاند و در بیخبری ما و گرگ و میش هوای اول صبح، از کوچه گذشت و زد به دل خیابان. بی تکلم، بی هدف، بی نگاه به آدمها و ماشینها. یک ساعت بعد، من صدای مغازهدار محل را که بچه را تا خانه آورده بود اصلا نمیشنیدم؛ چون داشتم هیستیریک و غیرارادی مدام بین گریههایم فریاد میزدم: «بهخدا درو قفل کرده بودم... بهخدا درو قفل کرده بودم...»
بعد از آن و تمام بعدترهای مشابهاش، من هرشب بدون تخت، بی دیوار، بی همراه، بی هیچ کنجی که بتواند اندکی خیال راحت را برایم محافظت کند، توی اقیانوس تمام احتمالات، ترسان بخواب میروم. روی تخته پارهای شناورْ در هراسی مزمن از یک سقوط دائم.
به گونهی پسرم در خواب که دست میکشم،
ناگهان دلم یک مادر میخواهد. یک حامی که من در آغوشش به کوچکیِ طفلی وابسته و محتاج باشم. دلم تلاشی میخواهد که تنها غایتش جلب محبت مادر و چسبیدن به سینهاش باشد و نه هیچ چیز دیگری. چه چیز در دنیا میتواند از اتصال مادر و فرزند قویتر باشد؟ دلم آن قوت را آرزو میکند. کسی که تمام آلام و غمهایم را با لبخندی از من بگیرد و تسکین دستهایش را به من بدهد. آنقدر که همانجا بین بازوانش بخوابم.
عشقی چنان بزرگ و قدرتمند و الهی، که مثل اژدهای موسی، هرآنچه دنیا از مارهای تقلبی خوف و اندوهش رو میکند را ببلعد و باطل کند.
غسل زیارت میکنم. وضو میگیرم. بلند میگویم:✨« دو رکعت نماز هدیه به حضرت زهرا»✨... قامت را که میبستم، حسش کردم. چیزی توی رگهایم میدوید. یکجور شعف بیعارضه. آرامبخشی با دُزاژ بالا، که زیر فویل آلومینیومی هیچ برگهی قرصی پیدا نمیشود. انگار از تمام سلولهایم اُکسیتوسین میجوشید. من یقین دارم در آن لحظاتْ کسی مرا مادرانه بغل کرده بود.
✨
اللهم صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ أبیها وَ بَعلِها وَ بَنیها وَ السِّرِ المُستَودَعِ فیها بِعَددِ ما أحاطَ بِهِ عِلمُک ✨
#سمانه_بهگام
در
جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan