بخش سوم؛ بعضی‌هایشان همان‌وقت هم مبهوتم می‌کرد. پِخی می‌زدم زیر خنده. اما رمضان، طُرفه‌های نابی داشت که همه‌ی این‌ها را می‌شست و می‌برد. رمضان عطر و طعم و رنگ داشت. حس داشت. برای هر روز و ظهر و شام و خوابش، تیتر داشت. قاعده داشت. رمضان، شبیه هیچ ماهی نبود. زندگیِ خطی‌ات را لایه لایه می‌کرد و خرامان خرامان لایه‌ها را در آغوش می‌کشید. از لحظه‌‌ی دیدار آن هلال تُرد و ظریف که نیّت در سرت می‌گذشت تا روز عیدش، همراه جمعیت انبوه زمین می‌شدی که نسیم «محمد» در زندگی‌هایشان وزیده بود. رمضان، خلاق و بدیع بود. در سحرهای معمولیِ خواب‌‌آلود، انقلاب کرد. «اَللهمَ اِنّی اَسئلُک ببَهائک» آورد. چایی هل و رطب و کبکاب آورد. گلچینِ منوی آشپزخانه، در بهترین کیفیتش وسط سفره بود. آیین پرماجرای صف مسواک داشت. نماز صبحِ اول وقت داشت. دیگر یله نبودیم. رمضان جدول و مقرری داشت. جادو داشت. فقط روزه می‌توانست بچه‌ی چموش خسته از مدرسه را قبل از چُرت عصرانه پشت رحل بزرگترها بنشاند. فوج‌فوج هِندل و تُپق بزند و دست‌انداز بسازد اما به هوای هم‌قطارانش به ضرب و زور قرآن بخواند. رمضان اُبهت داشت. آن‌قدر که حواسمان را جمع کنیم تا دروغ و دَوَنگ نگوییم و خبرکِشی نکنیم و به هم فحش ندهیم. هر روزش لحظه‌ی اوج داشت. سند تک‌برگ منگوله‌دار شوق و طرَب دم افطار را شش دانگ به نام خودش زده بودند. افطار، همین‌جوری هم خاطرش عزیز بود. دیگر با «ربّنا» و «این دهان بستی» و جانمازهای پهن‌شده، با شربت خاکشیر و شله‌زرد و رنگینک و زولبیا گوش‌فیل آقای محیط، با آجرهای قزاقی و مرطوب مسجد صابری، با دلمه و حلیم‌بادمجان و کوفته‌‌ی مادرم خود بهشت می‌شد. رمضان، احیاء‌های رازآلود داشت. مادر و زن‌عمویم نان خشک و پنیر و برگه زردآلو و شکلات را توی ساک‌دستی می‌ریختند و می‌رفتیم توی حیاط درندشت مسجد جامع. آن‌ها به معراج می‌رفتند و من و خواهر و دخترعمویم تماشا می‌کردیم و می‌خوردیم و در دل شب می‌دویدیم. شب احیاء، شب عیش و سرور بود. همه‌ی این‌ها آن‌قدر پُرزور بود که پیله‌کردن‌های مادربزرگ‌هایِ طفلکِ من را لطیف و کم‌رنگ کند. رمضان آن سال، بالاخره همه روزه‌ها را گرفتم. بیست‌ونه تا کله‌گنجشکی و یکی هم با توافق مادر و پدرم، چراغ‌خاموش و قایُمَکی، کامل. عجبا که بعد از عید فطر جلوی من هرطور بود بشکن‌زنان و دلِیْ‌دلِیْ‌کُنان بقیه را خبر می‌کردند: - مادر! تو حساب باشِیْن! ای بچه، ماشّالا وَر جونِش، خانِمِ اَ کار دِرومِده‌ای شده، تِمام روزاشِ گرفته! (در جریان باشین این بچه ماشاالله بهش، خانم از کار دراومده‌ای شده، تمام روزه‌هاشو گرفته!) آن‌وقت‌ها گاهی که سرحال‌تر بودم و توی نخ این همه تَلواسه و التفاتشان می‌رفتم فکر می‌کردم که خب مادرند. من هم اگر مادر بشوم حتماً برای روزه گرفتن بچه‌ام غصه می‌خورم. الان مادر سه بچه‌ام. دخترم چند سال است که مکلف و روزه‌بگیر شده و پسرم هم‌سن آن روزهای من است و کله‌گنجشکی می‌گیرد. دروغگو دشمن خداست؛ راستش من سر سوزنی برای روزه‌گرفتنشان غصه نخورده‌ام. در عوض حتی از خیال خام روزه خوردنشان دلشوره می‌گیرم. روزه‌های قضا را هم تذکر می‌دهم که مبادا وسط شیطنت‌ها و سربه‌هوایی‌ها گم‌ شود. اگر می‌خواهید بچه‌تان روزه‌بگیر مصمم و ثابت‌قدمی شود، روش مادربزرگ‌های خدابیامرز من تضمینی‌ست. صد‌درصد. شاهرگم را گِرو می‌گذارم! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan