شهید مدافع حرم جواد محمدی
🍃🌸🍃 روایتی خواندنی از همسر صبور #شهیدجوادمحمدی آخرین صحبتی که با هم داشتیـم، ظهر همان روزی که ش
🍃🌸🍃 روایتی خواندنی از همسر صبور این روزها بدون آقا جواد واقعا خیلی سخت است. شهادت با همه شیرینی اش، تنهایی تلخی را برای اطرافیان، به خصوص همسر و فرزنــد شــهید بــه همــراه دارد.😔 هرچنــد به محــض اینکــه وارد خانــه خودمــان میشــوم، قــدم به قدم حضــورش را احســاس میکنــم؛ اما بازهم ســختی خودش را دارد. صبــر زیــادی بــه مــن داده شــده کــه مطمئنــم از دعای خودش بوده و هست. یک صبر خاص! چون قبل تر روحیات من جوری بود که وقتــی آقا جواد زنگ نمیزد یا کمی تماســش دیر و زود میشد، آنقدر به هم میریختم و آشــفته میشــدم که همه اطرافیان متوجه میشــدند. الان مدتهاست کــه صدایــش را نشــنیده ام، ولــی نه آشــفته ام نــه بیقــرار و بازهم صبر میکنم. بعد از شنیدن خبر شهادت همسرم به او گفتم: "قرار بــود با هم برویم چــرا تنها رفتی... قــرار نبود رفیق نیمه راه شوی."😭 فاطمه شب اول خیلی بهانه بابایش را گرفته بود. نمیدانم چرا .... ناخودآ گاه رفتم ســراغ قصه حضــرت رقیــه س. آنقدر گریه کرد که خوابش برد ولی الحمدلله از فــردای آن روز آرامتر از قبل بود. من مســتقیما از شــهادت پدرش حرفی نــزدم، ولی چیــزی کــه در رفتارهایــش و حرفهایــش بود که تا زمان مفقود بودن پیکر پدرش، منتظر برگشــت او بود... و مرتب میگفت: "بابا سوریه است و همین روزها می آید." و این من را خیلی اذیت میکرد ولی خب بایــد تحمل میکردم. چون مــن فقط نباید خــودم را درنظر میگرفتم و بایــد به فاطمــه و روحیاتش هم توجه میکردم؛ البته سعی میکردم جلویش گریه نکنم که به هم نریزد، ولی واقعا سخت بود. 🍃🌸 @Javad_mohammady