مشهدی همت
نوشتهی جواد نعیمی
تنها صدایی که به گوش میرسید، صدای دست باد بود که به آرامی بر تن درختان کشیده میشد. مشهدی همت پیرمردی که مورد احترام مردم ده بود، مثل همیشه در اتاق را باز کرد و به حیاط آمد تا در پرتو نور زیبای ماه وضو بگیرد و به راز و نیاز و ادای نماز بپردازد. با وزش نسیم بر سطح آب حوض، انگار ستارهگان که تصویرشان در آب افتاده بود، با هم بازی میکردند. آبهای حوض بر دست و صورت پرچین و چروک پیرمرد که یادگار سالها زندهگی و چشیدن سرد و گرم روزگار بود، بوسه میزد. همینکه پیرمرد وضویش را گرفت و خواست به اتاق برود، صدای زوزههای پیدرپی چند گرگ از دوردست به گوشاش رسید. قدمهایش سست شد و به خاطر آورد که چندی پیش، رجبعلی او را در میدان ده دیده و به او گفته بود: «مشهدی همت! خبر داری یا نه؟» و او پرسیده بود: «از چی؟» رجبعلی سری تکان داده، آهی کشیده و گفته بود: از گرگها! از گرگهایی که به ده حمله کردهاند و گوسفندهای معصوم را میدرند! تازه همین دیشب قربانعلی، چوپان بیچاره را هم بدجوری گیر انداخته و لت و پارش کردهاند! بعد هم با تأکید گفته بود: باید فکری بکنیم مشهدی همت! اگر این جوری پیش برود، روزگارمان سیاه میشود، ها! از قرار معلوم، یکی، دو تا هم نیستند. گرگهای زیادی در کمین مایند!
باز هم دفتر خاطراتاش ورق خورد و یادش آمد که هفتهی پیش، پسر بزرگاش خدایار وقتی که بعد از غروب از ده بالا و از خانهی عمویش برمیگشته، گرگها را دیده، اما بسیار مقاومت و از خودش دفاع کرده، با این همه، گرگها به شدت به او هجوم آورده و بدجوری زخم و زیلیاش کرده بودند...
همسر مشهدی همت که دید شوهرش دیر کرده، درِ خانه را باز کرد و صدا زد: آهای! مشهدی، کجایی! چه کار میکنی؟ چرا به اتاق نمیآیی؟! مشهدی همت به خودش آمده و گفت: آمدم، بابا! آمدم! آن وقت، پیرمرد به اتاقاش رفت، نمازش را خواند و مثل همیشه برای همه دعا کرد. بعد هم دستاش را به زانویش گرفت. یک «یاعلی» گفت و از جا بلند شد. کمی دور اتاق گشت و گفت: پیرزال! چوبدستی مرا ندیدهای؟ همسر مشهدی همت صدایش را بلند کرد که: اوّلاً پیرزال، مادر خدا بیامرزت بود! بعدش هم چوبدستی را برای چه میخواهی؟!
مشهدی همت پاسخ داد: برای مقابله با گرگها. گرگهایی که به ده هجوم آوردهاند.
زن مشهدی ادامه داد: آخر، از دست تو چه کاری برمیآید، پیرمرد؟!
مشهدی همت، نه گذاشت و نه برداشت! با صدای بلند گفت: اولاً که پیرمرد، بابای خدابیامرز خودت بود! بعد هم هر کاری که از دستم بربیاید، انجام میدهم. فکر میکنی حتی بلد نیستم که بمیرم؟!
زن مشهدی بیدرنگ گفت: خدا نکند، مرد! زبانات را گاز بگیر.
مشهدی همت که حالا چوبدستیاش را در هوا میچرخاند، پاشنهی کفشاش را بالا کشید و به راه زد. کوچههای روستا را پشت سر گذاشت و هنوز به میدان ده نرسیده بود که صدای زوزهی گرگها در گوشش پیچید! آمادهی نبرد شد. خوب به این طرف و آن طرف نگاه کرد. ناگهان سروکلهی گرگی پیدا شد. مشهدی همت سرچرخاند و چوب را دور خودش گرداند. گرگ، هر لحظه به او نزدیکتر میشد. مشهدی تر و فرز، جا خالی میداد و گرگ گرسنه جز خون و گوشت چیز دیگری نمیخواست! تعقیب و گریز معناداری میان آن دو شکل گرفت. ضربههای چوبدستی مشهدی همت، گرگ را وحشیتر و خونخوارتر کرد. زخمهای تن مشهدی هم رو به افزونی گذاشت. از بدن مشهدی جوی خون جاری شده بود که چند جوان از چند سو به گرگ حمله کردند و ضربههایی کاری بر او وارد کردند. گرگ، گیج و سرگردان و زخمخورده و بیحال، دور خودش چرخید و بر زمین افتاد. جوانها، پیکر نیمهجان مشهدی را به دنبال خود میکشیدند. شیارهای سرخ خون، در رگ کوچههای روستا، خودنمایی میکرد!
مشهدی همت آنقدر زنده نماند که از روز بعد ببیند در جایجای کوچهباغهای روستا از قطره قطرههای خون او، گلهای لاله میروید؛ صدای آب رودخانه گویا نام او را بلند میخواند و کودکان و نوجوانان روستا، همیشه از غیرت و همت و حمیت مشهدی همت میگویند و قصهی دلاوری و مردانهگیاش را برای یکدیگر تعریف میکنند. مردم روستا، به یاد مشهدی همت، نام روستا را همتآباد گذاشتهاند و حالا مردم همهی آبادیهای اطراف همتآباد میدانند که شبیخون هر دشمنی را باید به روز پیروزی خود تبدیل کنند و همیشه مراقب پوزههای پلید گرگها و کفتارها و دیگر دشمنان خود، باشند!
#جواد_نعیمی