شکایت مرد در حالی که غمی در سینه اش سنگینی می کند و گرد ملال بر چهره دارد، به حضور امام جعفر صادق علیه السلام می شتابد و سراسیمه می گوید : - آقا فلان پسرعموی تان، پیوسته از شما بدگویی می کند ! پناه بر خدا ! چه ناسزاهایی که نمی گوید! با شنیدن سخن مرد، امام ششم علیه السلام از خدمت گزار خویش می خواهند که برای شان آب ببرد. سپس وضو گرفته و آماده ی نماز خواندن می شوند. مرد، بسیار خوش حال می شود و با خودش می گوید لابد اکنون امام علیه السلام پسرعموی خود را به شدت نفرین می کنند ! آن گاه، هم چنان منتظر می نشیند تا ببیند پایان ماجرا چه می شود. امام صادق علیه السلام به نماز می ایستند و در پایان دست به سوی آسمان بلند می کنند و می فرمایند : - بارالها ! من حق خودم را بر او بخشیدم ، اما تو کرم و بخشش فزون تری داری. پس، از وی در گذر، ای آفریدگار! و او را برای کردار ناپسند و نکوهیده اش مجازات مکن ! مرد ، با ناباوری و شگفتی از خانه ی امام علیه السلام بیرون می آید ، در حالی که دوستی و محبت بیش تری نسبت به امام جعفر صادق علیه السلام در دل خویش احساس می کند برشی از کتاب قضه های زندگانی امام جعفر صادق علیه السلام، نوشته ی جواد نعیمی