شکفتن گل سوسن - ببین چه سرو صدایی در خواب به راه انداخته! صیقل! بلند شو! بلند شو، ببینم چه خوابی می‌دیدی؟! - یک خواب خوب و شیرین! ای کاش بیدار نمی‌شدم. نمی دانی چه حال و هوایی بود! چه بوی خوشی! خواب می دیدم که ستاره ای نورانی بر بام خانه فرود آمد و من آن قدر، قد کشیدم که توانستم به آن برسم. ناگهان آن ستاره به صورت پسرکی زیبا و دوست داشتنی درآمد. او را در آغوش گرفتم و از شدت هیجان و شادی، لب به خنده و هلهله گشودم. در این هنگام زنی با قامتی معتدل؛ از آسمان به سوی من آمد، دستی بر سرم کشید، گونه ام را غرق بوسه کرد و به آرامی پسرک را از من گرفت و به طرف زمین برد. مات و مبهوت و هیجان زده بودم. سروصدا راه انداخته بودم که بیدارم کردید! - ان شاء الله که خوابت خیر باشد، صیقل. □□□ نخل‌ها، هم چنان قامت برافراشته، در کنار هم ایستاده‌اند. چشم به زمین دوخته‌اند و دست به سوی آسمان گشوده اند. آن ها به نگهبانانی می‌مانند که همه‌ی کوچه های خاکی و باریک شهر و همه‌ی خانه‌های گلی آن را ‌ نخلستان‌های مدینه، گنجینه‌های گران‌بهایی از خاطره‌های گوناگوناند که در شکل‌گیری تاریخ، بسیار موثر بوده‌اند. من همیشه نخلستان‌ها را دوست داشته‌ام و هروقت دوستان‌ام پرسیده‌اند که :« صیقل! بزرگ ترین آرزویت چیست؟»، گفته‌ام: « هم بزرگ‌ترین آرزو، و هم بزرگ‌ترین دل‌خوشی ام در این شهر، خدمت به خاندان پاک پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم است.» به راستی هم که بهترین دوران زندگی‌ام را، سال‌ها و ماه‌هایی می دانم که افتخار خدمت‌گزاری به خاندان امامت را داشته ام. چه روزهای خوشی را در خدمت به خانواده ی امام دهم و امام یازدهم- که از زبان پاکان بر آنان درود- سپری کرده ام. هیچ یادم نمی رود زمانی که نوجوانی بیش نبودم، شنیدم بانوی بزرگ زاده ای از کشور روم به شهر ما آمده است. گفتند قرار است که او را به نزد امام دهم علیه السلام بیاورند. آن روز، من با منظره ی شگفت انگیزی روبه رو شدم. وقتی که آن بانو، به خانه‌ی امام هادی علیه السلام آمد، همین که چشم‌ام به او افتاد، از خود، بی خود شدم. آخر، چهره‌ی بانو، برایم بسیار آشنا بود. اول نمی توانستم باور کنم که درست می بینم. یعنی نمی دانستم که خوابم یا بیدار. گیج‌ام یا هشیار! در حقیقت می‌دانستم که او را قبلا دیده ام؛ اما، کی و کجایش را نمی دانستم. باید بیش‌تر فکر می کردم. به همین جهت، در گوشه و کنار یادها و خاطره هایم به جست و جو پرداختم...به گذشته ها، برگشتم ... یک بار دیگر، به چهره‌ی بانو نگاه کردم و ناگهان همه چیز را به یاد آوردم. چه شباعت عجیبی! واقعا شگفت انگیز بود. آیا اشتباه نمی‌کردم؟ نه! چهره و قامتش درست به همان زنی می مانست که سال‌ها پیش، در آن خواب عجیب، آن کودک آسمانی را از من گرفت و به زمین برد...راستی که چه رویداد شگفت انگیزی! □□□ دست تقدیر، او را از روم به مدینه کشانده بود. بخت هم؛ یاری‌اش کرده بود تا افتخار همسری امام دهم علیه السلام را به دست آورد. البته پاک دامنی و صفای قلبی او هم در این راه بسیار موثر بود. در این میان، همای سعادت بر سر من نیز نشسته بود تا بتوانم بانویی را که یک بار در خواب دیده بودم؛ این بار، در کنار خویش ببینم و افتخار هم دمی و هم نشینی او را بیابم. پیش‌تر، نامش سلیل بود، اما بعد ها او را «سوسن» نامیدیم. زنی بسیار دانا، مهربان و بزرگوار بود. من و دیگران، هرگز جز خوبی چیزی از او ندیدیم. نمی دانم آن روز، چه کسی او را به نزد امام هادی علیه السلام آورده بود، اما این را خوب به یاد دارم که امام دهم علیه السلام درباره اش فرمودند: « سلیل (سوسن) از هر آفت، نقص، پلیدی و ناپاکی دور شده است.» هم چنین به خاطر می آورم که در همان هنگام، لبخندی زیبا، بر لب های امام هادی علیه السلام نقش بست و در حالی که آن بزرگوار؛ سرش را به علامت رضایت تکان می داد، افزود: « و خداوند، به زودی نوه ای به او عطا خواهد کرد که سراسر زمین را، پس از آن که فساد وستم آن را فراگرفته باشد، پر از عدل و داد می کند.» و من خوب به یاد دارم که سوسن را به همین دلیل، «جده» [یعنی مادربزرگ (مادربزرگ امام زمان علیه السلام)] نیز می نامیدند. برشی از کتاب قصه های زنده گانی امام حسن عسکری علیه السلام، نوشته ی جواد نعیمی