آرایش‌گر قهرمان نوشته‌ی جواد نعیمی ـ صبرکن ببینم! یک بار دیگر بگو چه گفتی؟ بانوی آرایش‌گر، در حالی که شانه‌اش را با پارچه‌ای تمیز می‌کرد، پاسخ داد: ـ می‌خواستی چه بگویم؟ شانه را که از روی زمین برداشتم، نام خدا را بر زبان آوردم. این عادت من است. هر کاری که می‌خواهم بکنم، آن را با نام خدا زینت می‌بخشم! دختر فرعون از آرایش‌گرش «صیانه» پرسید: ـ منظورت از خدا، پدر من است دیگر، مگر نه؟ صیانه با صراحت و شجاعت پاسخ داد: ـ نه! او را که نمی‌گویم. خدای واقعی را می‌گویم. نام خدایی را بر زبان می‌آورم که هم آفریدگار من است و هم آفریدگار تو و پدرت! دختر فرعون، به صیانه زل زد و ادامه داد: ـ آن وقت، نمی‌ترسی که حرف‌هایت را به گوش پدرم برسانم؟! صیانه، شانه‌ای بالا انداخت و گفت: ـ هرچه می‌خواهی به او بگو. من از هیچ کس ترسی ندارم. چون خدای یکتا را می‌پرستم. * فرعون در حالی‌که روی تخت‌اش لم داده بود و سیب قرمزی را در دست خود می‌چرخاند، رو به صیانه کرد و گفت: ـ شنیده‌ام که به خدایی جز من ایمان داری و پیوسته نام او را بر زبان می‌آوری. بگو ببینم پروردگار تو چه کسی است؟! صیانه سینه‌اش را صاف کرد و پاسخ داد: ـ آفریدگار من و پروردگار تو و خدای همه، «الله» جل‌جلاله است. فرعون بینی‌اش را خاراند و گفت: ـ به سود توست که از این باور دست برداری و به من ایمان بیاوری! صیانه با حرکت سر، مخالفت خودش را با پیشنهاد فرعون اعلام کرد. فرعون، با چهره‌ای برافروخته و با خشم و کینه‌ای در صورت و سینه، فریاد کشید: ـ خوب است بدانی که اگر از عقیده‌ات دست برنداری، هم تو و هم فرزندان‌ات طعمه‌ی آتش خواهید شد! صیانه‌ی قهرمان، با صدایی بلند و رسا پاسخ داد: ـ هرگز مرا باکی از کشته شدن یا سوختن نیست. فقط از تو می‌خواهم که پس از مردن یا سوختن دست کم استخوان‌هایم را دفن کنی! فرعون در حالی که با موهای ریش‌اش بازی می‌کرد، گفت: ـ باشد این خواسته‌ات را به خاطر حقی که بر گردن ما داری، برآورده می‌کنیم! آن‌گاه فرعون دستور داد تنوری مسی ساختند و در آن آتش افروختند. سپس بچه‌های صیانه را یکی، یکی در آتش انداختند. تا این که نوبت به کودک شیرخوارش رسید. صیانه بسیار نگران بود و بی‌تابی می‌کرد. در این هنگام کودک معصوم و شیرخواره‌اش به فرمان خداوند، زبان باز کرد، به سخن آمد و گفت: ـ مادرم! صبر و ایستادگی پیشه کن و یقین بدان که بر حق هستی و فاصله‌ی چندانی هم با بهشت جاویدان نداری! در این زمان، مادر و کودک را با هم در تنور انداختند و سوزاندند و به شهادت رساندند! * آسیه، زن فرعون که او نیز زنی باایمان بود، فرشته‌ها را دید که روح پاک صیانه را به آسمان می‌برند. با دیدن این صحنه، یقین و اخلاص‌اش بیش‌تر شد و بیش از پیش از حقانیت راهی که برگزیده بود، اطمینان پیدا کرد. هنگامی هم که فرعون ماجرای صیانه و آن‌چه راکه بر سر او آورده بود، برای همسرش آسیه بازگو کرد، آسیه با تأسف سری تکان داد و گفت: ـ وای بر تو، ای فرعون! با چه جرأت و جسارتی، دست به این جنایت زدی؟ فرعون با خشم نگاهی به او انداخت و غرّید: ـ فکر می‌کنم تو هم مثل همان دوست‌ات، دیوانه‌ شده‌ای! پس وای بر خودت! آسیه سینه سپر کرد و با لحنی مردانه و قاطع گفت: ـ نه! من دیوانه نیستم فرعون. من به خدای توانای والا و یگانه ایمان دارم و به پرستش او افتخار می‌کنم. فرعون که خشم و کینه سراپای وجودش را فراگرفته بود، فرمان داد مادر آسیه را فراخواندند. آن وقت رو به او کرد و گفت: دخترت دیوانه شده است! به او بگو که از پرستش خدای موسی دست بکشد وگرنه سوگند می‌خورم که جام مرگ را به او بنوشانم! مادر آسیه، دخترش را به کناری کشید و از او خواست که به حرف فرعون گوش بدهد و از ایمان به خدای موسی دست بردارد! امّا آسیه نپذیرفت و به هیچ روی حاضر نشد که به باور خویش، پشت‌پا بزند. او با صدایی بلند گفت: ـ از من می‌خواهید که کفر بورزم و بی‌ایمان شوم؟! به خدای سبحان سوگند که هرگز دست به چنین کاری نمی‌زنم! در این هنگام، فرعون که چشم‌هایش از شدت خشم، سرخ شده بود دستور داد که آسیه را به چهارمیخ بکشند و با این شکنجه، او را بیازارند. آسیه‌ی مقاوم هم همه‌ی این آزار و اذیت‌ها را در راه خدا تحمل کرد تا این‌که سرانجام روح پاک‌اش به آسمان عروج کرد و به حضور خداوند شتافت! - بانوی قهرمان صیانه ماشطه یعنی صیانه‌ی آرایش‌گر، همسر حزقیل یعنی مردی بوده که قرآن کریم از او با عنوان «مؤمن آل فرعون» یاد کرده. گفته می‌شود که صیانه یکی از سیزده زنی است که در دولت مهدوی به دنیا بازمی‌گردد و به مداوای مجروحان همت می‌گمارد.