دختر خورشید نوشته‌ی جواد نعیمی بخش دوم اهل بيت و بازماندگان امام حسين علیه السلام ، اين اسيران بي گناه را دشمنان با نهايت بي رحمي و سنگ دلي به سوي شام مي بردند . رنج سفر، براي دختر كوچكي مثل رقيه سبيار طاقت فرسا بود. به ويژه كه اين رنج با شهادت و دوري پدر از او ، تشنه گي فراوان ، اسارت و شكنجه هم هم راه بود . دشمنان خدا ، هم به اسيران زخم زبان مي زدند و هم آنان را به شدت اذيت مي كردند و آزاد مي رساندند ! دخترك داغدار و معصوم امام حسين علیه السلام را نيز پيوسته كتك مي زدند و به اين طرف و آن طرف مي كشيدند . رقيه هم چنان كه صورت كوچك اش از سيلي كبود شده بود و مي سوخت و خارهاي بيابان پاهاي لطيف اش را خون آلود كرده بود ، جگرش هم از تشنه گي و دل اش از فراق پدر به سختي مي سوخت ! سرانجام بازماندگان سالار شهيدان را در خرابه ي شام ، جاي دادند. خرابه اي كه هيچ گونه امكاني براي زندگي و استراحت در آن وجود نداشت … * * * پسرك که از صبح تا عصر هم پاي پدرش در مراسم عزاداري شركت كرده بود، تا به خانه رسيد، از خسته‌گي به خوابي عميق فرو رفت و يك بار ديگر ، دنباله ي ماجراي رقيه را كه چند بار از پدر خود شنيده بود، در خواب ديد : رقيه باز هم بهانه ي پدر را گرفت و به شدت ناليد و گريه كرد. بعد هم در حالي كه زيرلب مي گفت : « بابا ! همه اش مي گويند تو رفته اي پيش خدا . پس كي برمي گردي پيش ما ؟! » از خسته‌گي خواب اش برد، اما هنوز چيزي نگذشته بود كه رقيه از خواب پريد و هراسان و گريان فرياد كشيد : - بابايم كو ؟ او الآن اين جا بود ! بعد هم به سوي حضرت زينب دويد، خودش را در آغوش او انداخت و در حالي كه به شدت مي گريست ، گفت : - عمه جان ! بابايم را مي خواهم . دل ام خيلي برايش تنگ شده است ! صداي شيون و زاري خاندان امام حسين علیه السلام بلند شد. حضرت زينب دست نوازش بر سر كودك يتيم برادر كشيد و در حالي كه خودش هم اشك مي ريخت ، رقيه ي غريب را دلداري داد. وقتي اين خبر به گوش يزيد رسيد ، دستور داد سرِ بريده ي امام حسين علیه السلام را نزد رقيه ببرند ! ماموران ، سر امام علیه السلام را در ميان ظرفی مثل سيني گذاشتند و پارچه اي روي آن انداختند ، سپس آن را نزد رقيه بردند. رقيه با گريه پرسيد : - اين چيست ؟ من كه نگفتم غذا مي خواهم ! من دل ام مي خواست بابا را ببينم . يكي از مأمورها در حالي كه به ظرف اشاره مي كرد ، گفت : - بسيار خوب. پدرت اين جاست ! دست هاي كوچك و لرزان رقيه به سوي پارچه ي روي سيني دراز شد و همين كه آن را برداشت ، هراسان چند قدم به عقب رفت . يكي ديگر از مأمورها رو به رقيه كرد و گفت : - مگر پدرت را نمي خواستي ؟ بيا جلو ! اين سرِ پدرِ توست ! رقيه فرياد كشيد و به سوي سرِ پدر دويد ، آن را برداشت و به سينه ي خود چسباند . سپس با چشماني گريان و با لحني سوزان به نوحه سرايي پرداخت و گفت : - بابا ! چه كسي سر و بدن تو را با خونت رنگين كرد ؟ چه كسي رگ هاي گردنت را بريد ؟ چه كسي مرا در اين خردسالي يتيم كرد ؟ حالا من به كجا و به چه كسي پناه ببرم ؟ بابا جان ! اين زن هاي اسير و بي سر و سامان به كجا بروند ؟ اين خانم هاي بدون پوشش و پريشان مو ، چه كنند ؟ واي، واي ! پس از تو ، ما ، چه كار كنيم ؟ پسرك هم در خواب با ديدن اين صحنه ها به گريه افتاده بود و هم چنان مات و مبهوت رقيه را تماشا مي كرد . رقيه ناله مي كرد و مي سوخت و مي گريست و مي گفت : -بابا ! كاش مي توانستم جان خودم را فدايت كنم. كاش نابينا مي شدم و اين روز را نمي ديدم . كاش مي مردم و چهره ات را اين گونه از خون رنگين نمي ديدم ... سپس رقيه لب هاي كوچك خود را بر لب هاي پدرش امام حسين علیه السلام گذاشت و آن ها را بوسيد. بعد هم آن قدر گريه كرد كه از هوش رفت . ديدن اين صحنه همه را به شدت ناراحت كرد . يك نفر در حالي كه اشك هاي خود را پاك مي كرد ، برخاست و پيش رفت تا رقيه را از زمين بلند كند، اما همين كه دست اش به بدن او رسيد ، فهميد كه قلب كوچك و نازنين اش از تپش بازمانده است ! همه فرياد كشيدند و گريستند. در خرابه غوغایی برپا شد ... . پسرك هم كه بي اختيار اشك مي ريخت، ناگهان از خواب پريد ! كبوتر سفيدي كه بر لبه ي پنجره ي اتاق پسرك نشسته بود ، به آسمان پر كشيد !