دَمخور!
کنار دستاش نشسته بودم و با دقت تمام، همهی حرکات و سکناتاش را زیر نظر داشتم. به نظرم رسید از آن آدمهای باتجربه و به قول معروف، سرد و گرم چشیدهی روزگار است. موهای خاکستری، چهرهی دوستداشتنی و نگاه مهرباناش این را میگفت... رانندهگیاش هم که اصلاً حرف نداشت!
میگفت بیست و پنج سال است که روی تاکسی کار میکند و در این سالها، با چم و خمهای زیادی آشنا شده است... ناگهان و ناهوا چند باری زیر لب استغفراللهی گفت و لب به دندان گزید. از آنجا که کاملاً غرق تماشایش شده بودم، این کارش هم از چشمم دور نماند. اما شگفتانگیزتر از همه، این بود که ناگهان نگاهی توی آیینه انداخت و پایش را کوبید روی ترمز. آن وقت پرخاشکنان به دو مسافری که همراه یک کوچولو، روی صندلی عقب نشسته بودند؛ توپید که:
ـ زود باشین، از ماشین من پیاده بشین! یالاّ معطلاش نکنین!
حس کنجکاویام نگذاشت که به عقب برنگردم و زن و مردی که توله سگی را در بغل داشتند، روی صندلی ماشین نبینم. آن دو، شروع کردن به غُر زدن:
ـ ما که نگفتیم نگه دار! هنوز که به مقصد نرسیدهایم!
راننده اما با عصبانیت تمام فریاد کشید:
ـ همینکه گفتم. زود پیاده شین. نمیخوام ماشینام آلوده و نجس بشه! کرایهتون رو هم نمیخوام. فقط زود گورتونو گم کنین. سکبازها!
زن و مرد که توپ راننده را خیلی پُر دیدند، به ناچار، تولهسگشان را به بغل کشیدند و غرغرکنان تاکسی را ترک کردند.
راننده که نفس راحتی کشیده بود، دنده را چاق کرد و به راه افتاد. من امّا با تعجب رو به او کردم و پرسیدم:
ـ چرا بیچارهها رو پیاده کردی؟
سری تکان داد و گفت:
ـ مگر ندیدی که با خودشون سگ آورده بودن؟! انگار آفریدههای دیگهی خدا، کمان که آدم با حیوونا، اونم با سگا، همنشین و دست به گردن بشه.
پریدم توی حرفاش و پرسیدم:
ـ پس چرا از اول، سوارشون کردی؟!
آهی کشید و پاسخ داد:
ـ همین دیگه... آخه من عادت ندارم وقتی که مرد و زنی رو سوار میکنم، از توی آینه نگاهشون کنم. اما این بار قضیه فرق داشت.
با شتاب پرسیدم:
ـ چه فرقی؟!
گفت:
ـ چند بار احساس کردم یکی هی دستشو میزنه به شونههام. گمون کردم خانمه داره جلوی شوهرش این کار رو میکنه. اول محلاش نذاشتم، امّا وقتی چند بار این کار رو تکرار کرد، توی آینه نگاهی انداختم تا مطمئن بشم. اون وقت میدونی چی دیدم؟
گفتم:
ـ نه، مگه چی دیدی؟
پاسخ داد:
ـ هیچی دستای سگه روی شونههام بود. برای ۴همین نتونستم طاقت بیارم و دیدی که پیادهشون کردم.
در همین وقت من هم که به مقصد رسیده و میخواستم پیاده بشم، گفتم:
ـ آها! حالا حکمت کار شما رو فهمیدم. بیزحمت همین بغل نگه دارین، پیاده میشم.
در حالی که داشتم کرایهام را به راننده میدادم، نگاه خاصی به من انداخت و گفت:
ـ میدونی داداش. معمولاً خیلی از اونایی که نمیتونن با آدمای دیگه دمخور و دمساز بشن یعنی از ایجاد ارتباط با انسان ها عاجزند، بعضی از حیوونا مثل سگ رو همدم و مونس خودشون میکنن.
آهی کشیدم و گفتم:
ـ چی بگم والله؟!
#جواد_نعیمی