🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
#قسمت_14 نیمه‌های روز بود که به ایستگاه رسیدیم. وسیله‌هایمان را جمع و جور کردیم و یکی یکی پیاده شدی
در دارخویین داخل کانکس‌هایی که وجود داشت مستقر شدیم. آن‌جا آمادگی‌های رزمی را زیر نظر حاج احمد پشت سر می‌گذاشتیم. هر روز این تمرینات ادامه داشت. تقسیم‌بندی‌هایمان هم انجام شده بود. همان‌جا بود که من و محمد عموحسین از هم جداشدیم. من در گردان بلال افتادم و گروهان عمار. فرمانده گردانمان ناصر صالحی بچه‌ی نازی آباد بود. فرمانده گروهان هم ابراهیم‌زاده بود و بچه‌ی چهاردانگه. اتقاقا محمد مفتح، فرزند شهید مفتح هم در گروهان ما بود. با این تقسیم‌بندی‌ها، تمرینات ما آغاز شد. یکی از روزهای اردیبهشت ماه بود. داخل کانکس استراحت می‌کردیم که فرمانده‌ی گردان آمد. همه‌مان را صدا زد. بیرون آمدیم و درمحوطه جمع شدیم. به ما گفت:« برادرا آماده باشید. امشب عملیات داریم.» از شنیدن این خبر حسابی غافلگیر شدیم. ما که تا آن لحظه از چیزی خبر نداشتیم و هر روز فقط تمرین می‌کردیم. همان‌جا بود که حاج احمد هم آمد. برایمان صحبت کرد. از عملیات آن شب گفت؛ عملیات بیت‌المقدس:« برادرا توجه کنید. خداقوت. حسابی زحمت کشیدید. الان دیگه وقته چیدن ثمره‌ی این‌همه تلاشه. برادرا پیروزی تو عملیات امشب به شما و پشتکارتون بستگی داره.» حالا که همه‌چیز جدی شده بود حس خوبی داشتم. حس رسیدن به هدف. حاج احمد ادامه داد:« شما باید توپخانه دشمن رو از کار بندازید تا بقیه‌ی نیروها بتونن حمله کنن.» بچه‌ها سرشان را تکان می‌دادند. حتما داشتند خودشان را آماده می‌کردند:« برادرا یک اشتباه از طرف شما باعث شکست عملیاته. تاکید میکنم فقط یک اشتباه. حسابی حواستونو جمع کنید. توکل به خدا کنید.» بعد از سخنرانی حاج احمد حاضر شدیم. دو نفر تیربارچی داشتیم و دو نفر آرپی‌جی زن. فرمانده هم آمد و من هم به عنوان بیسیم‌چی انجام وظیفه می‌کردم. در دلمان به خدا و ائمه متوسل شده بودیم. عجب شبی پیش رو بود.