زندگینامه و خاطرات 2⃣4⃣ را خیلی دوست داشت. هر وقت دلش می گرفت و وقت آزاد داشت، می گفت بریم . خودش می رفت. گاهی هم به من زنگ میزد و میگفت فاطمه، بریم ؟می رفتیم.. خیلی سفرهای خوبی هم می شد. بعد از بابا، متولیان حرم های ، پرچم های را برایمان فرستادند، تا با بابا دفن کنیم. پرچم ، ، .... بعد از هم پرچم های کربلا و حرم را بر ایمان فرستادند. موقع تدفین اول پارچه را که عاشق ایشان و عزاداری برایشان بود را پهن کردیم. در همون حین، کسی رسید که پرچم گنبد را آورده بود. آن فرد اصلا از زمان دقیق مراسم خبری نداشت. خواست خدا بود که به موقع رسید. این پرچم را حتی برای بابا هم نفرستاده بودند. انگار خود آن را فرستاده بود. "خاطره ای از زبان " فاتحه ای را به روح پاک شهدا تقدیم بفرمایید @jihadmughniyeh_ir