#فصل_پانزدهم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_دویست_وهفتاد_ودو
گفتم عمل برای چی گفت خوب چشمات رو عمل کنی دیگه لازم نیست عینک بزنی ناهید دختر خاله توران گفت حالا این وسط به عینکش گیر دادیها راست میگه تو عروسی که نمیخواد عینک بزنه و رو به من گفت لنز رنگی بزار خیلی خوشگل میشی آبی بهت خیلی میاد آبی را که اصلاً دوست نداشتم به رنگ صورتم نمیآمد باز سبز و طوسی را میگفتی یک چیزی دوباره گفت موهات رو میخوای چیکار کنی گفتم همون روز که با فرزانه میرم آرایشگاه از تو آلبومش یه مدل انتخاب میکنم میگم برام درست کنه حال گفت بده آرایش صورتت رو هم خودش انجام بده ساق دوش عروس هم که هستی پولش باد آمده ناهید گفت آره دیگه فکر کنم آقا داماد چند صد تومن باید پیاده بشه واسه خواهر زنش دلم برای هادی سوخت آنقدر در خرج افتاده بود که قیافهاش دیگر به داماد نمیخورد مگر کت و شلوار و دامادی و مدل موی سلمانی برای روز عروسی معجزهای میکرد پرداخت هزینه آرایش صورت من هم واقعاً نامردی بود مینا گفت لباس میخوای چی بپوشی حالا گفت لباسش خیلی قشنگه داده خیاط لباس عروس فرزانه براش دختر رو به من گفت فرشته لباست رو میاری ببینن از خدا خواسته با خوشحالی سفره را تمیز کردم و گذاشتم روی میز رفتم لباسم را بیاورم خدا را شکر کردم که یک بهانهای جور شده بود تا از میان جمع آنها بلند شوم و بروم کمک مامان و الا باید مدل و رنگ و فر مرغ و آرایش و کفش و کیفم را هم برایشان تشریح میکردم همه آنها هم نظر میدادند که اینها در شأن خواهر عروس هست یا نیست من که انتخابهایم را کرده بودم چقدر فرزانه بیچاره با همه کارهایی که داشت برایم وقت گذاشته بود و با هم رفته بودیم خرید برای خواهر عروس به سلیقه خودم هم شک داشتم مطمئن بودم سلیقه فرزانه حرف ندارد.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/kafekatab