💫بخش یک💫 روایت زندگی طوبی زرندی،همسر شهید رجب محمد زاده (بابا رجب) جانباز دفاع مقدس به قلم نسرین رجب پور. همیشه از جلسه خواستگاری بدم می آمد.باید بی خبر از همه جا در آشپزخانه مینشستم و منتظر میماندم تا بزرگترها حرف هایشان را با هم بزنند.اگر به قول خودشان حرف هایشان نمیگرفت که همه چیز تمام میشد،ولی اگر قسمت میشد ،باید یک عمر پای همه ی حرف های گفته و نگفته ی بزرگترها مینشستم و به خانه بخت میرفتم. تابستان 1357 بود.در آشپزخانه نشسته بودم که دختر خواهرم با سینی خالی وارد شد و گفت:خاله طوبی ،مادربزرگ میگه برای داماد چایی ببر. _مگه تو نبردی؟ _بابام دوتا برداشت و گفت داماد فقط باید از دست عروس خانوم چایی قبول کنه. چقدر دلم میخواست آن لحظه جای او بودم.حرفش را که زد ،نشست و بی خیال از همه چیز شروع به خواندن کتاب داستانش کرد.نمیدانم چرا اینبار بیشتر از همیشه دلشوره داشتم.سعی کردم خودم را بی تفاوت بگیرم .قوری را که از روس سماور برمیداشتم ،پرسیدم:غیر از مامان و بابات دیگه کیا هستن؟ _داییِ بابام و عمع سکینه خودم .نترس مادر شوهرت نیومده،فکر کنم توی روستا کار داشتن .میدونی که تابستونه، اونا تابستونا سرشون شلوغه.راستی حالا که شما داری با عموی من عروسی میکنی من و خواهرام باید شمارو خاله صدا کنیم یا زن عمو؟ قوری رو توی استکان کج کردم و گفتم:فرقی نمیکنه،ولی فکر کنم خیلی خوشحالی که قراره من با عمو رجبت ازدواج کنم؟ آدامس بادکنکی که توی دهانش بود ترکاند و گفت: نه اصلا _چرا؟ _عمه سکینه که قبلا ازدواج کرده، غیر از اون من یه خاله دارم یه عمو،حالا شما دوتا هم که با هم ازدواج کنین به فامیل کسی اضافه نمیشه. چای را که توی سینی ریختم صداش بلند شد:خاله حواست کجاست؟ریختی توی سینی.مامانم میگه اگه عروی چایی رو توی سینی بریزه همه میگن چه دختر بی دست و پاییه. هول شدم و گفتم :اصلا کی گفته تو بیای اینجا حرف بزنی؟ _خاله مراقب باش وقتی رسیدی توی اتاق چادرت باز نشه،اگه عموم فکر کنه شما نمیتونی هم حجابت رو حفظ کنی هم سینی چای رو توی دستت بگیری ممکنه پشیمون بشه. بدون فکر گفتم خب بهتر. همانطور که از آشپزخانه بیرون میدوید گفت:الان میرم به عموم میگم. دو دستی توی سرم زدم و کنار آشپزخانه نشستم.بیشتر از اینکه به جور شدن یا نشدن این ازدواج فکر کنم ،به آبروریزی پیش خواهرم و شوهرش حسین آقا فکر میکردم.چند دقیقه ای که گذشت مادرم به سراغم آمد. _طوبی چرا نیومدی دختر؟همه منتظرن. خجالت کشیدم دلیلم را بگویم،چادرم را مرتب کردم و سینی را برداشتم.متدرم سینی را از دستم گرفت و کنار سماور گذاشت. _این چایی که سرد شده ،دوباره بریز .وقتی میبری جلوی داماد باید ازش بخار بلند بشه. _باشه الان مادر چادرش را جلوتر کشید طوری که بیشتر صورتش را پوشاند و گفت: الان نیا ،صبر کن من اول برم بشینم بعد بیا .اینطوری ممکنه فکر کننتو بلد نیستی چایی بریزی و من اومدم کمکت. چند دقیقه ای صبر کردم و بعد دوباره چای ریختم. با یک دست سینی را نکه داشته و با دست دیگر سینی را گرفته بودم.در آشپزخانه مان به روی ایوان باز میشد ،با احتیاط راه میرفتم که چای لب پر نشود.وارد اتاق که شدم همه مشغول حرف زدن بودند،کسی حواسش به من نبود .زیر چشمی همه را از نظر گذراندم و متوجه شدم رجب زیر پنجره نشسته است.با اینکه قبلا همه را دیده بودم، وقتی میخواستم سلام کنم هول شدم،صدایم گرفت و تغییر کرد. داییِ رجب با صدای بلند گفت:اینم از عروس خانم. آقا داماد چایی را بردار که دیگه تو عمرت همچین چایی نمیخوری. وقتی خم شدم که داماد استکان چایی را بردارد، حس کردم صورتم گر گرفته است.نگاهش نکردم و متوجه نگاه او هم نشدم.استکان را که برداشت خیلی آرام گفت:دست شما درد نکنه. جواب نصفه نیمه ای دادم و خواستم از اتاق خارج شوم که سکینه خانوم،خواهر ناتنی رجب، خواست که کنار خودش بنشینم.چادرم را جمع و جور کردم و کنار سکینه خانوم نشستم.تازه متوجه خواهر زاده ام شدم که دقیقا کنتر رجب نشسته بود.هربار که خودش را جابجا میکرد،میترسیدم حرفی به رجب بزند. خلق و خوی سکینه خانم خیلی شبیه رجب بود ،همانطور آرام و کم حرف.یکی دو کلمه ای بیشتر با من حرف نزد.بعد ساکت نشست و به دایی موسی نگاه کرد که از رسوم خواستگاری زمان خودش حرف میزد.ولی وضعیت من از همه بدتر بود، ساکت نشسته بودم و حتی نمیتوانستم به داییِ رجب نگاه کنم. بامورم نمیشد سکینه خانم و رجب از یک پدر نباشند.به خصوص وقتی از خواهرم زهرا شنیده بودم این دو نفر از خواهر و برادر واقعی بیشتر هوای هم رو دارند.فقیر محمد، پدر رجب سالها پیش از دنیا رفته بود.وقتی مادرش زلیخا با مرد دیگری ازدواج کرده،رجب و تنها برادرش حسین آقا به خانه دایی شان رفتند.رجب خیلی پدرش را دوست داشت و نمیتوانست یک مرد دیگر را به جای او قبول کند....