کانال کهریزسنگ
💫بخش چهل و چهار💫 گفت:صبر کن یه سر و گوشی اب بدم ببینم اینا کی میرن.مریم بشقاب غذا را مقابلم گذاشت
💫بخش چهل و پنج💫 بهمن ماه 1375 بود.چندساعتی تا افطار فرصت داشتم.زیر قابلمه شله زرد را خاموش کردم.داشتم شله ها را توی بشقاب میریختم که رجب وارد آشپزخانه شد و پرسید:چقدر دیگه تا اذان مونده؟ نگاهش کردم،رنگش پریده بود و خیلی حال نداشت.گفتم:دو ساعت و نیم دیگه. صدای مریم از توی حال اومد که مامان کمک نمیخوای؟ گفتم:بیا دارچین و پودر پسته بریز.مریم از کنار رجب که رد میشد توی صورتش زل زد و گفت: بابا خیلی بیحالی. رجب کنار آشپزخانه نشست و گفت:چیزی نیست ،سرم درد میکنه.بشقاب آخر را که به مریم دادم کنار رجب نشستم و گفتم:پاشو بریم تو اتاق استراحت کن. گفت: تنهایی حوصلم سر میره. بازویش را گرفتم و از زمین بلندش کردم و گفتم:اینجا سرما میخوری،حداقل توی حال بشین برات تلوزیون روشن میکنم. وارد هال که شدیم به طرف اتاقش اشاره کرد.کمکش کردم تا توی تخت دراز بکشد.شعله بخاری را بیشتر کردم و گفتم:میخوای رادیو رو روشن کنم؟ گفت:نه تازه خاموشش کردم. قبل از بیرون رفتن از اتاق نگاهش کردم.خودش را زیر پتو مچاله کرده بود.گفتم:فردا هم میخوای روزه بگیری؟گفت:مگه عید شده که نگیرم؟ گفتم:نه،ولی با این حال که واجب نیست بگیری. گفت:اگه بخاطر روزه گرفتن حالم بد شد،دیگه نمیگیرم من که کاری از دستم برنمیاد.صبح تا شب توی خونه ام.اون قدر ضعف نمیکنم که نتونم روزه بگیرم.حالا برای افطار چی درست کردی؟ گفتم:آبگوشت درست کردم تا بتونی توش نون تیلیت کنی،برای بچه ها هم شله زرد و کتلت. گفت:دستت درد نکنه،برای سحر چی؟ فهمیدم دلش میخواهد حرف بزند،وگرنه رجب آدمی نیست که اینقدر نگران غذا باشد. گفتم:بلند شو بیا توی هال بشین.از توی آشپزخونه باهات حرف میزنم.میخوام برای سحر قرمه سبزی درست کنم. پتو را تا زیر گلویش بالا کشید و گفت:نه به مریم بگو بیاد برام قران بخونه. به آشپزخانه رفتم و مریم را پیش رجب فرستادم.زیر قابلمه خورش را که خاموش کردم صدای اذان بلند شد.سرم به شدت درد میکرد.ضعف داشتم و به سختی راه میرفتم. وارد هال شدم،بچه ها دور سفره نشسته بودند.غذای رجب را توی سینی گذاشتم و کنار سفره ایستادم.جواد شومیز بزرگی را کنار سفره گذاشته بود و مشغول طراحی بود.شومیز را با پا کنار زدم و گفتم: مامان جان برو تو اتاق،اینجا که جای این کارا نیست.بعد گفتم:یه تیکه نون برای باباتون بذارین.محمدرضا نگاهش به تلوزیون بود.تکه نانی را از سفره برداشت و بدون اینکه به سینی نگاه کند،آن را داخل سینی هل داد.نان که تا نیمه توی کاسه فرو رفت با عصبانیت گفتم:مگه چی توی تلوزیون میبینی؟ روی دو زانو بلند شد و توی سینی را نگاه کرد و گفت: ببخشید،حواسم نبود.اصلا بده خودم میبرم. به اتاق رجب رفتم.مریم کنار تخت رجب نشسته بود و چای را از استکان داخل نعلبکی میریخت تا سرد شود.گفتم:مریم پاشو برو اذان گفتن.خودم اینجا هستم. کمک کردم تا رجب به حالت دراز کش چای بخورد.اولین قاشق آبگوشت را که برداشتم.دستش را جلوی دهانش گرفت و گفت:شما دیگه برو، خودم میخورم. گفتم:بیا توی هال سر سفره بشین تا منم خیالم راحت باشه.آهسته گفت: خانم تو که میدونی هر قاشق غذایی که میخورم ،نصفش میریزه روی صورت و لباسم. بچه ها از صبح چیزی نخوردن.میترسم الانم با دیدن غذا خوردن من حالشون بد بشه و دست از سفره بکشن.غذام که تموم شد میام با شما تلوزیون نگاه میکنم. میدانستم اصرار کردن بی فایده است.از جا بلند شدم و گفتم: اگه چیزی لازم داشتی صدا بزن. بچه ها تمام مدتی که افطار میکردند،حرف میزدند.الهه از مسابقات قرآن مدرسه میگفت و جایزه هایی که گرفته بود . جواد از طراحی روزنامه دیواری که برای دهه فجر درست میکرد.وحید و حمید همزمان حرف میزدند و تقریبا کسی از حرف هاشان چیزی نمیفهمید.من نگاهم به تصویر تلوزیون بود.خانواده ای را نشان میداد که همه شان دور سفره افطار نشسته بودند، حتی پدر خانواده.رجب با سینی غذا از اتاقش بیرون آمد و به آشپزخانه رفت.بخاطر وضعیت غذا خوردنش بشقابش خیلی کثیف میشد. همیشه ظرفش را خودش میشست.چون میترسید شستشوی ظرف هایش برای دیگران ناخوشایند باشد. الهه کانال تلوزیون را عوض کرد و با دیدن تصویر آقای قرائتی داد زد: بابا بیا .برنامه ای که دوست داری.دو ساعت از اذان مغرب گذشته بود که مثل هر شب مینی بوس برای مراسم عزاداری به شهرک جانبازان آمد.باز هم من و بچه ها برای رفتن به مسجد حجت سوار مینی بوس شدیم.هنوز با خانه ماندن رجب کنار نیامده بودم و تمام راه به او فکر میکردم که تنهایی در خانه عزاداری میکند.