💫بخش سه💫
آن روزها (مادر شهيد)
در خانواده ای بزرگ شدم كه توجه به دين و مذهب نهادينه بود .از روز اول به ما ياد داده بودند كه نبايد گرد گناه بچرخيم. زمانی هم كه باردار ميشدم، اين مراقبت من بيشتر ميشد.
سال 1367 بود كه محمدهادی يا همان هادی به دنيا آمد. پسري بود بسيار دوست داشتنی. او در شب جمعه و چند روز بعد از ايام فاطميه به دنيا آمد. يادم هست كه دهه فجر بود. روز 13 بهمن.
وقتي ميخواستيم از بيمارستان مرخص شويم، تقويم را ديدم كه نوشته بود: شهادت امام محمد هادی. براي همين نام او را محمد هادی گذاشتيم. عجيب است كه او عاشق و
دلداده امام هادی شد و در اين راه و در شهر امام هادی(ع) يعنی سامرا به شهادت رسيد.
هادی اذيتی برای ما نداشت.آنچه را میخواست خودش به دست می آورد.
از همان كودكی روی پای خودش بود. مستقل بار آمد و اين، در آينده ی زندگی او خيلی تأثير داشت.
زمينه ی مذهبی خانواده بسيار در او تأثيرگذار بود.البته من از زمانی كه اين پسر را باردار بودم، بسيار در مسائل معنوی مراقبت ميكردم. هر چيزی را نميخوردم.
خيلي در حلال و حرام دقت ميكردم. سعی ميكردم كمتر با نامحرم برخورد داشته باشم.
آن زمان ما در مسجد فاطميه بوديم و به نوعي مهمان حضرت زهرا (س).
من يقين دارم اين مسائل بسيار در شخصيت او اثرگذار بود. هر زمان مشغول زيارت عاشورا ميشدم،هادی و ديگر بچه ها كنارم می نشستند و با من تكرار ميكردند.
وضعيت مالی خانواده ی ما متوسط بود. هادی اين را ميفهميد و شرايط را درك ميكرد. برای همين از همان كودكی كم توقع بود.
در دوره دبستان در مدرسه شهيد سعيدی بود. كاری به ما نداشت.
خودش درس ميخواند و...
از همان ايام پسرها را با خودم به مسجد انصارالعباس ميبردم. بچه ها را در واحد نوجوانان بسيج ثبت نام کردم. آنها هم در کلاسهای قرآن و اردوها شرکت ميکردند.
دوران راهنمايی را در مدرسه شهيد توپچی درس خواند.درسش بد نبود،اما كمیبازيگوش شده بود. همان موقع كلاس ورزشهای رزمی ميرفت.
مثل بقيه هم سن و سالهايش به فوتبال خيلي علاقه داشت.سيكلش را كه گرفت، براي ادامه تحصيل راهی دبيرستان شهدا گرديد.
اما از همان سالهای اوليه ی دبيرستان، زمزمه ترك تحصيل را كوك كرد!
ميگفت ميخواهم بروم سر كار، از درس خسته شده ام، من توان درس خواندن ندارم و...
البته همه اينها بهانه های دوران جوانی بود. در نهايت درس را رها كرد.
مدتی بيكار و دنبال بازی و... بود. بعد هم به سراغ كار رفت.
ما كه خبر نداشتيم، اما خودش رفته بود دنبال کار. مدتي در يک توليدی و بعد مغازه يكی از دوستانش مشغول فالفل فروشی شد.
#قصه_شب
#بخش_سه
#پسرک_فلافل_فروش
#کتاب_بخوانیم