بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ... سرم درد میکرد 🤕 ساعت ۴تا ساعت ٨ خوابیدم 😴 بهتر شده بودم ولی هنوز سرم درد میکرد 🤕 باید ساعت ۱٠ محمد دنبالمان می آمد صبحانه خوردم وآماده شدم 😕 چادرم را سرم کردم محمد زنگ زد 📲 جواب دادم و گفتم:اومدم عزیزم ☺️ از مامانم خدا حافظی کردم ورفتم👋🏻 سوار ماشین که شدم بعد از احوال پرسی محمد گفت:زینب خوبی؟ 😐 گفتم:چیزی نیست خوبم☺️ گفت:تا نگی چی شده نمیرم 😃 گفتم:اذیت نکن محمد زهرا منتظره ☺️ گفت:اگه نگران زهرایی بگو چی شده 😜 گفتم:برو میگم😊 حرکت کردیم 💭 🚙 گفتم:دیشب نتونستم بخوابم😪 حالم بد بود ونمیتونستم بیشتر برایش توضیح بدهم 🤤 به زور گفتم:سرم درد میکنه 🤕 دست روی پیشونیم گذاشت،گفت:اوه اوه اوه 😂 مردنی شدی 😂 نمیتونستم بخندم 😢 لبخند زورکی زدم 🙂 گفت:عروس خانم دلت میخواد دویاره بری تو شیشه 😂 گفتم:محمد ترو خدا اذیت نکن 😭 دوباره دست گذاشت روی پیشونیم گفت:قندت افتاده 😕 نگهداشت ورفت داخل مغازه وبرایم آبمیوه خرید 🥤 نگران بود 😨 گفتم:چیز مهمی نیست 😊بریم زهرا منتظره ☺️ گفت:تو اینقدری که حواست به زهرا هست، اگه حواست به خودت بود الان حالت این نبود 😒 گفتم:زهرا مادر نداره که مواظبش باشه،من که یه شوهر دارم مواظبم باشه 😜 از تعبیرم خندید 😂 رسیدیم 🏠 میخواستم پیاده شوم 🚙 محمد گفت:نه من خودم میرم ☺️ پیاده شد وزنگ در را زد 🔔 زهرا در را باز کرد 🚪 از داخل ماشین دست برایش تکان دادم 👋🏻 زهرا سرحال شده بود ومن سردرد بودم 🤕 حال من راکه دید سریع سوار ماشین شد 🚙 گفت:زینب جون خوبی؟😟 گفتم:آره عزیزم چیزی نیست ☺️ کمی آرام تر شد ولی می‌دانست که حالم خوب نیست 😞 حرکت کردیم 💭 🚙 محمد رانندگی می‌کرد ولی هم زمان شوخی هم می‌کرد 😂 من نمی‌توانستم بخندم وفقط لبخند میزدم 🙂محمد که حالم را دید گفت:زینب 🤨 گفتم:جان زینب ☺️ گفت:میخوای ببرمت بیمارستان؟ 🤔 گفتم:نه بابا ولش کن، یه سردرد سادست ☺️ گفت:پس میریم یه جای دیگه که حالت خوب بشه 😉 نمیدانستم!منظورش چیست؟! گفت:پیاده نمیشی؟ پیاده شدیم 🚙 رفتیم تابه خانه ای دوطبقه رسیدیم 🏡 محمد کلید انداخت و در را باز کرد 🚪 گفتم:کلید خونه مردمو از کجا آوردی 😳 خندید و گفت:خونه خودته عروس خانم...😂 رفتیم داخل..... نویسنده ✍🏻: