بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_سی_وپنجم
..... محمد وارد اتاق شد😊
گفت:دخترم کجا بودی؟ مامانت چقدر دنبالت گشت 🙃
زهرا گفت:من که همینجا بودم 😊شما رفتین توی حیاط 🙂
محمد گفت:خانمای من بیاین بریم حسابی کار داریم 😉
من وزهرا همدیگر را نگاه کردیم 👀
از پله ها پایین رفتیم 😊
فاطمه اسپند دود کرد و دور سر همه چرخاند 😁
نهار خوردیم ومحمد گفت:خب به لطف دختر بابا تقریبا خونه تمیزه 😁ولی یه سری کارای دیگه هست که باید انجام بدیم ☺️
خودم میرم که میوه و شیرینی بخرم،فاطمه هم شام بذاره،زهرا هم گردگیری،زینب هم نظارت کنه 😁
گفتم:همه کار کنن من نگاه کنم؟😟
محمد گفت:رو حرف من حرف نباشه 🤫بعد هم خندید و گفت:با این دستت کارم میخوای بکنی 😅
گفتم:خب بالاخره بیکار که نمیشه 🙁
گفت:الان میوه میگیرم میام،میوه هارو توی ظرف بچین،خوبه؟🤔
گفتم:پس زود بیای ها!😁
گفت:اگه دستوری نیست برم 😅
گفتم:نه قربونت برم به سلامت،بسم الله یادت نره 🙂
برایم دست تکان داد و رفت 👋🏻
فاطمه گفت:زینب جون،چی میخوای درست کنی؟🤔
گفتم:نمیدونم همچی توی یخچال داریم 🤷🏻♀
هرچی دوست داشتی درست کن 😁
گفت:قیمه خوبه؟
گفتم:آره عالیه دستت درد نکنه ☺️
گفت:خواهش می کنم عزیزم 😉
چند دقیقه ای گذشت....
فاطمه صدایم کرد!
گفت:زینب،تا محمد نیومده یه دیقه بیا 🤨
داخل آشپزخانه رفتم وکنار فاطمه ایستادم 🙂
گفتم:جانم فاطمه جان بفرما🙃
گفت:زینب،من....من روم نمیشه از داداش عذر خواهی کنم 😔اون موقع سرش داد زدم 😔تو بهش بگو 😓بگو فاطمه پشیمونه😔
گفتم:اصلا محمد به دل نگرفته 😄ولی بازم چشم من بهش میگم 😊
نگاهم کرد و لبخند زد 🙃
در خانه زنگ زدند 🙂
رفتم که در را باز کنم 🚪
با خودم گفتم:حتما محمد است 🙂
چادرم را برداشتم ودر را باز کردم 🚪
انتظارش را نداشتم😍😳
حسین بود 😍
با ابوالفضل ومریم 😍
از مشهد آمده بودند 😍
خیلی ذوق زده شده بودم😍
سلام کردم وگفتم:خوش اومدین داداش بفرمایید تو 😊
سریع به فاطمه گفتم:فاطمه چادر سرت کن داداش حسینم اومده 😍☺️
حسین گفت:مهمون داری آبجی؟
گفتم:نه داداش خواهر محمد اومده کمکم 😊😅
مریم بغلم کرد و گفت:تولد مبارک خواهر شوهر عزیزم 🤗
من هم مریم را بغل کردم و گفتم:ممنونم عزیز دلم 😇🙂
حسین گفت:محمد کجاست؟🤔
گفتم:الان دیگه میرسه 😊رفت میوه بخره 😅
...... نیم ساعت گذشته بود اما محمد هنوز نیامده بود 😩
نگران بودم 😢
قرار نداشتم 🙁
تلفنش راهم جواب نمیداد😭
روبه حسین گفتم:داداش محمد خیلی وقته رفته،گفت زود میام ولی هنوز نیومده 😭من نگرانم 😭
گفت:اگه تا ١٠دقیقه دیگه نیومد میرم دنبالش 🙃نگران نباش 😊 ان شاء الله که خیره 🙂
لبخند زدم 🙂
در زدند......
نویسنده ✍🏻:
#کنیز_الزهرا