بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) .... گفتم:عالیه ☺️ داخل آشپزخانه رفتم ومشغول شدم 😊 زهرا کنارم آمد و گفت:مامان 😢 گفتم:جانم؟ گفت:تازه داشتم آشپز میشدم 😜 گفتم:جدی؟آخه دلم برا آشپز خونه تنگ شده بود 😂 امشب نوبت من،فردا نوبت تو 😂 خندیدیم 😂😂 گفت:باشه 😁😂 محمد هم حسابی مشغول کتاب بود و اصلا صدای ما را نداشت 🤷🏻‍♀ گفتم:آقای خونه! صدایی نشنیدم 🤷🏻‍♀ دوباره گفتم:محمد جان! صدایی نیامد😐🤷🏻‍♀ دوباره صدا زدم:آقا محمد! جواب نداد 😟 دوباره گفتم:آقای کریمی! جوابی نشنیدم 😕 نگران شدم 🙁 داخل پذیرایی رفتم😢 محمد نگاهم کرد وگفت:پنجمیشم بگو بگم جان محمد 😁😍 گفتم:ای وروجک 😄 بعد گفتم:محمدم 😍 گفت‌:جاااااان مممممححححمممممددددد😍 خندیدیم 😂😂😂 گفتم:چه زود گذشت 😢شب عقدمون هفت ماه پیش بود 😢 گفت:میگذره....اونی که میمونه عشقه 😍فقط همین 😍 گفتم:صد در صد 😍 بلند شد و پیشانی ام را بوسید ☺️ من هم دستش را بوسیدم ☺️ ..... یک ماه به اربعین مانده بود و ما برای اربعین برنامه مهریه را گذاشتیم 😢 اما... زهرا..... نمی‌دانستم چطور به زهرا بگویم 😢 به زهرا گفتم:زهرا جان!ما.... امسال میخوایم اربعین بریم.... کربلا!ولی اربعین تو امتحانای شماست.... میتونم با مدیرتون صحبت کنم که باهامون بیای.... خودتم نظرتو بگو 😊 گفت:نظر شما چیه!؟ روبه محمد کرد و گفت:میخواین امسال دوتایی برین،سال بعد من بیام؟ گفتم:چرا؟ گفت:بار اولتون دوتایی برین با لذت،سال بعد منم میام 🤷🏻‍♀ گفتم:نه عزیزم چه حرفیه،شما دختر مایی،عضو خانواده ☺️ گفت:حالا امسال برین،منم امتحانام این موقع افتاده 🤷🏻‍♀سال آینده حتما میام 😊 گفتم:زهرا مطمئنی؟ چشمهایش پر اشک شد 😢 یه قطره روی گونه اش افتاد و گفت:مطمئن مطمئن 😢☺️ .... کم کم آماده می‌شدیم برای سفر 😍 من خیلی ذوق و شوق داشتم 😍 گذر نامه و ویزا هم آماده شده بود😊 به زهرا گفتم:دوست داری پیش کی بری؟ 🤔 گفت:دوست دارم برم پیش عمه فاطمه ☺️ به فاطمه گفتم گفت:قدمش سر چشم ☺️ قرار بود ٣روز قبل اربعین کربلا باشیم 😍 طوری برنامه ریزی کردیم که سه روز تا اربعین را کربلا باشیم 😍 ٩ روز قبل اربعین راه افتادیم وطبق برنامه ٧روز قبل اربعین پیاده روی را شروع کردیم 😢😍 دقیقا سه روز قبل اربعین کربلا بودیم 😍 وقتی برای اولین بار حرم حضرت عباس را از ستون های بین راه دیدم اشک چشمانم را گرفت 😭 محمد گفت:دیدی خانم این همه عظمت 🙂 گفتم:آره 😢بالاخره به آرزوم رسیدم 😍😭..... نویسنده ✍🏻: