ادامه... داور گفت که مسابقه را شروع کنیم، قرار شد آقای حمیدی بازی را شروع آقای حمیدی توپ را انداخت هوا و ضربه زد و گفت: - قد انداختی، استخوان ترکاندی💪🏻! جواب ضربه اش را دادم و گفتم: -مسخره ام میکنید😐؟ آقای حمیدی به سختی جواب ضربه ام را داد. گفتم: -آقای حمیدی! مگر خودتان تو مدرسه نگفتید که باید مرد بشوم! من هم آمدم جبهه مرد بشوم😌. آقای حمیدی ضربه محکمی به توپ زد و گفت: - تو خیلی لجبازی آیدین😐! دیگر حرفی نزدم. احسان و بچه ها حسابی تشویقم میکردند. بازی را شل گرفتم. آقای حمیدی متوجه شد و گفت: - مردانه مبارزه کن، آیدین🙄! به حرفش گوش دادم. به قول معروف هر چه در چنته داشتم، رو چنان مسابقه مهیجی شد که حتی یک لحظه جمعیتی که آمده بودند، دست از تشویق و فرستادن صلوات برنداشتند😅. سرانجام آقای حمیدی را بردم🖐🏻💪🏻.احسان و بچه ها ریختند سرم. سه بار بالا و پایین انداختنم😂. رفتم طرف آقای حمیدی. با چفیه عرق صورتش را پاک کرد. دستم را به طرفش دراز کردم. دستم را فشار داد و گفت: - خوشم آمد آیدین!به من سر بزن. می دانی که کجا هستم😉؟ گفتم: _چشم آقا. - این جا من آقای حمیدی نیستم. برادر حمیدی هستم. برادرت! بغضم ترکید. آقای حمیدی را بغل کردم و حسابی گریه کردم🙂😭💔. خب اصغر جان، حالا می خواهم مطلب اصلی را بگویم. شاید این آخرین نامه ای باشد که برایت می فرستم🙃. الآن که این نامه را می نویسم به منطقه ای آمده ایم که نمی توانم بنویسم کجاست. قرار است به زودی به همراه بچه ها، قبل از عملیات وارد ميدان مين شویم و آنجا را پاک سازی کنیم و معبر بزنیم تا بسیجی ها از معبر بگذرند و به دشمن حمله کنند❤🙂. دوست نداشتم این خبر را این طور برایت بنویسم. اما شاید... خب دیگر، این نامه فردای عملیات برایت پست خواهد شد. به قول بچه های جبهه: اگر خوبی دیدی اشتباه شده و اگر بدی دیدی، حقت بوده😅! اما خارج از شوخی، دعایم کن! یعنی همه رزمندگان ایرانی را دعا کن تا بتوانیم دشمن را شکست بدهیم و از میهن عزیزمان بیرونشان کنیم و درسی به آنها بدهیم تا دیگر جرئت نکنند به ایران عزیزمان چشم حرام بدوزند. از طرف من، از پدر و مادرت و همکلاسیها حلالیت بخواه. راستی! از غلام داداش زاده هم از طرف من حلالیت بخـواه و خداحافظی کن🖐🏻. خب اصغر جان! باید کم کم آماده رفتن بشویم. حلالم کن😉🙂❤. خداحافظ آیدین رزمنده🪖 😍📚 😍😁📚 📚 ♡{@ketaaaab}♡