─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ◀️ قسمت: ادامه داستان از زبان سیده زینب حسینی نماینده دانشگاه برای استقبالم به فرودگاه اومد وقتی چشمش بهم افتاد، تحیر و تعجب نگاهش رو پر کرد  چند لحظه موند نمیدونست چطور باید باهام برخورد کنه سوار ماشین که شدیم این تحیر رو به زبان آورد – شما اولین دانشجوی جهان سومی بودید که دانشگاه برای به دست آوردن شما اینقدر زحمت کشید زیرچشمی نیم نگاهی بهم انداخت – و اولین دانشجویی که از طرف دانشگاه ما با چنین حجابی وارد خاک انگلستان شده نمیدونستم باید این حرف رو پای افتخار و تمجید بگذارم یا از شنیدن کلمه اولین دانشجوی مسلمان محجبه، شرمنده باشم که بقیه اینطوری نیومدن... ولی یه چیزی رو میدونستم به شدت از شنیدن کلمه جهان سوم عصبانی بودم  هزار تا جواب مودبانه در جواب این اهانتش توی نظرم میچرخید، اما سکوت کردم... باید پیش از هر حرفی همه چیز رو میسنجیدم و من هیچی در مورد اون شخص نمیدونستم... من رو به خونه‌ای که گرفته بودن برد؛ یه خونه دوبلکس بزرگ و دلباز با یه باغچه کوچیک جلوی در و حیاط پشتی  ترکیبی از سبک مدرن و معماری خانه‌های سنتی انگلیسی... تمام وسایلش شیک و مرتب فضای دانشگاه و تمام شرایط هم عالی بود  همه چیز رو طوری مرتب کرده بودن که هرگز حتی فکر برگشتن به ذهنم خطور نکنه اما به شدت اشتباه میکردن... هنوز نیومده دلم برای ایران تنگ شده بود، برای مادرم، خواهر و برادرهام  من تا همونجا رو هم فقط به حرمت حرف پدرم اومده بودم...  قبل از رفتن توی فرودگاه از مادرم قول گرفتم هر خبری از بابا شد بلافاصله بهم خبر بده خودم اینجا بودم دلم جا مونده بود با یه علامت سوال بزرگ... – بابا چرا من رو فرستادی اینجا؟ دوره تخصصی زبان تموم شد و آغاز دوره تحصیل و کار در بیمارستان بود اگر دقت میکردی مشخص بود به همه سفارش کرده بودن تا هوای من رو داشته باشن تا حدی که نماینده دانشگاه، شخصا یه دانشجوی تازه وارد رو به رئیس بیمارستان و رئیس تیم جراحی عمومی معرفی کرد جالبترین بخش، ریز اطلاعات شخصی من بود  همه چیز، حتی علاقه رنگی من... این همه تطبیق شرایط و محیط با سلیقه و روحیات من غیرقابل باور و فراتر از تصادف و شانس بود... از چینش و انتخاب وسائل منزل تا ترکیب رنگی محیط و  گاهی ترس کوچیکی دلم رو پر میکرد  حالا اطلاعات علمی و سابقه کاری  چیزی بود که با خبر بودنش جای تعجب زیادی نداشت هر چی جلوتر میرفتم حدس‌هام از شک به یقین نزدیکتر میشد فقط یه چیز از ذهنم میگذشت – چرا بابا؟ چرا؟ توی دانشگاه و بخش مرتب از سوی اساتید و دانشجوها تشویق میشدم  و همچنان با قدرت پیش میرفتم و برای کسب علم و تجربه تلاش میکردم بالاخره زمان حضور رسمی من، در اولین عمل فرا رسید...  اون هم کناریکی ازبهترین جراحهای بیمارستان همه چیز فوق العاده به نظر میرسید  تا اینکه وارد رختکن اتاق عمل شدم رختکن جدا بود اما آستین لباس کوتاه بود، یقه هفت... ورودی اتاق عمل هم برای شستن دستها و پوشیدن لباس اصلی یکی... چند لحظه توی ورودی ایستادم و به سالن و راهروهای داخلی که در اتاقهای عمل بهش باز میشد نگاه کردم حتی پرستار اتاق عمل و شخصی که لباس رو تن پزشک میکرد، مرد بود... برگشتم داخل و نشستم روی صندلی رختکن حضور شیطان و نزدیک شدنش رو بهم حس میکردم – اونها که مسلمان نیستن، تو یه پزشکی؛ این حرفها و فکرها چیه؟ برای چی تردید کردی؟ حالا مگه چه اتفاقی می‌افته... اگر بد بود که پدرت، تو رو به اینجا نمی‌فرستاد!! خواست خدا این بوده که بیای اینجا اگر خدا نمیخواست شرایط رو طور دیگه‌ای ترتیب میداد خدا که میدونست تو یه پزشکی ولی اگر الان نری توی اتاق عمل، میدونی چی میشه؟ چه عواقبی دربرداره؟ این موقعیتی رو که پدر شهیدت برات مهیا کرده، سر یه چیز بی‌ارزش از دست نده شیطان با همه قوا بهم حمله کرده بود حس میکردم دارم زیر فشارش له میشم سرم رو پایین انداختم و دستم رو گرفتم توی صورتم... – بابا! من رو کجا فرستادی؟ تو، یه مسلمان شهید، دختر مسلمان محجبه‌ات رو... آتش جنگ عظیمی که در وجودم شکل گرفته بود وحشتناک شعله میکشید، چشمهام رو بستم – خدایا! توکل به خودت... یا زهرا، دستم رو بگیر... از جا بلند شدم و رفتم بیرون… از تلفن بیرون اتاق عمل تماس گرفتم پرستار از داخل گوشی رو برداشت از جراح اصلی عذرخواهی کردم و گفتم: -شرایط برای ورود یه خانم مسلمان به اتاق عمل، مناسب نیست... از دید همه، این یه حرکت مسخره و احمقانه بود… اما من آدمی نبودم که حتی برای یه هدف درست از راه غلط جلو برم، حتی اگر تمام دنیا در برابرم صف بکشن... مهم نبود به چه قیمتی… چیزهای با ارزشتری در قلب من وجود داشت... ⏯ادامه دارد... ✍نویسنده: طاها ایمانی از زبان همسر و فرزند 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈