─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ◀️ قسمت: بعد از چند سال به ایران برگشتم... سجاد ازدواج کرده بود و یه محمد حسین ۷ ماهه داشت؛ حنانه دختر مریم، قد کشیده بود، کلاس دوم ابتدایی، اما وقار و شخصیتش عین مریم بود... از همه بیشتر، دلم برای دیدن چهره مادرم تنگ شده بود... توی فرودگاه، همشون اومده بودن همین که چشمم بهشون افتاد اشک، تمام تصویر رو محو کرد خودم رو پرت کردم توی بغل مادرم، شادی چهره همه، طعم اشک به خودش گرفت. با اشتیاق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف میزدن هر کدوم از یک جا و یک چیز میگفت حنانه که از ۴ سالگی، من رو ندیده بود باهام غریبی میکرد و خجالت میکشید، محمدحسین که اصلا نمیگذاشت بهش دست بزنم خونه بوی غربت میداد... حس میکردم توی این مدت، چنان از زندگی و سرنوشت همه جدا شدم که داشتم به یه غریبه تبدیل میشدم اونها، همه توی لحظه لحظه هم شریک بودن؛ اما من، فقط گاهی اگر وقت و فرصتی بود، اگر از شدت خستگی روی مبل، ایستاده یا نشسته خوابم نمیبرد از پشت تلفن همه چیز رو میشنیدم... غم عجیبی تمام وجودم رو پر کرده بود... فقط وقتی به چهره مادرم نگاه میکردم، کمی آروم میشدم چشمم همه جا دنبالش میچرخید... شب همه رفتن و منم از شدت خستگی بیهوش... برای نماز صبح که بلند شدم، پای سجاده داشت قرآن میخوند رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روی پاهاش یه نگاهی بهم کرد و دستش رو گذاشت روی سرم با اولین حرکت نوازش دستش، بی‌اختیار اشک از چشمم فرو ریخت... – مامان، شاید باورت نشه اما خیلی دلم برای بوی چادر نمازت تنگ شده بود؛ و بغض عمیقی راه گلوم رو سد کرد... دستش بین موهام حرکت میکرد و من بی‌اختیار، اشک میریختم... غم غربت و تنهایی، فشار و سختی کار و این حس دورافتادگی و حذف شدن از بین افرادی که با همه وجود دوستشون داشتم... – خیلی سخت بود؟ – چی؟ – زندگی توی غربت... سکوت عمیقی فضا رو پر کرد قدرت حرف زدن نداشتم و چشمهام رو بستم حتی با چشمهای بسته نگاه مادرم رو حس میکردم – خیلی شبیه علی شدی... اون هم، همه سختیها و غصه‌ها رو توی خودش نگه میداشت بقیه شریک شادیهاش بودن... حتی وقتی ناراحت بود میخندید که مبادا بقیه ناراحت بشن. اون موقع‌ها جوون بودم اما الان میتونم حتی از پشت این چشمهای بسته، حس دختر کوچولوم رو ببینم... ناخودآگاه با اون چشمهای خیس، خنده‌ام گرفت... دختر کوچولو!! چشمهام رو که باز کردم، دایسون اومد جلوی نظرم با ناراحتی، دوباره بستمشون... – کاش واقعا شبیه بابا بودم؛ اون خیلی آروم و مهربون بود چشم هر کی بهش می‌افتاد جذب اخلاقش میشد ولی من اینطوری نیستم... اگر آدمها رو از خدا دور نکنم، نمیتونم اونها رو به خدا نزدیک کنم من خیلی با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم، خیلی... سرم رو از روی پای مادرم بلند کردم و رفتم وضو بگیرم اون لحظات، به شدت دلم گرفته بود و میسوخت دلم برای پدرم تنگ شده بود و داشتم کم کم از بین خانواده‌ام هم حذف میشدم علت رفتنم رو هم نمی‌فهمیدم و جواب استخاره رو درک نمیکردم... ” و اراده ما بر این است که بر ستمدیدگان نعمت بخشیم و آنان را پیشوایان و وارثان بر روی زمین قرار دهیم ” ⏯ادامه دارد... ✍نویسنده: طاها ایمانی از زبان همسر و فرزند 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈