[
#عشق_نامہ💌 ]
#نخل_های_بی_سر
#قسمت_چهارم
ننه، شهناز؟! يا اباالفضل بي دست، بچهم چي شده؟! 😭😱
زن خودش را سراسيمه بـه او مـي رسـاند . پـايش بـه آسـتانه در مـي گيـرد؛
سكندري مي خورد و بر زمين مي افتد؛ اما تند از جا مـي جهـد و خـودش را بـه
شهناز ميرساند.
شهناز چادرش را از سر برمـي دارد؛ آن را مچالـه مـي كنـد و گوشـه راهـرو
مي اندازد. لب هايش را به زور باز ميكند و تلخ لبخند ميزند و ميگويد: 😏
ـ من كه چيزيم نيس ننه؛ ايناها ميبيني كه.
زن با ناخن بر گونه هايش چنگ مي كشد و سر تا پـاي دختـرش را و رانـداز
ميكند:
ـ مادر، تو كه تمام بدنت خونه. چه بلايي سرت اومده ننه مرده؟! 😰
شهناز آرام تـر شـده اسـت و حـا لا فـضا را بـراي دادن خبرهـايي كـه دارد
مناسب تر مي بيند. زير بغل مادر را مي گيرد و او را به اتاق مي برد؛ بقيـه هـم بـه
دنبال او كشيده ميشوند. چشمهاي پدر و هاجر از حدقه بيرون زدهاند. 👀
مادر خودش را روي متكاهايي كه با بيرون رفتنش كف اتاق پخش شده رها
ميكند و بريده بريده ميگويد:
ـ يا امام حسين ... نفسم بند اومد... بيرون چه خبره ننه؟!... ايـن همـه خـون از
كجاست؟!... قلبم از كار افتاد ها. 😨
ناصر دلدارياش ميدهد:
ـ آخه بي خودي ننه؛ حسين داره بهت ميگـه چيـزيش نيـست، تـو يـه دفعـه
ميپري بيرون و برا خودت عزا ميگيري.
بغض، گلوي شهناز را فشرده . تاكنون چند بار حرفش را به لب آورده است 😢
و دوباره فرو داده. عاقبت دل به دريا ميزند و به حرف ميآيد ـ جنگ... جنگ شروع شده ننه . امروز بيست نفر را كشتن ؛ بيست نفـر !😭
حـالا
ديگه مجبورين از اينجا برين . ناصر راس ميگفت؛ بهتـره بـرين اون طـرف
شط، خونه دايي اينا.
صدايش لرزه دارد . پدر ته سيگارش را چنان در جاسيگاري فـشار مـي دهـد 🚬
كه انگار مي خواهد دق دلش را سـر آن خـالي كنـد . بعـد زيرسـيگاري را كنـار
ميسراند و لب به شكايت باز ميكند:
ـ آخه مگه ميشه؟ 🤔
دوباره در خود فرو مي رود. دستهـاي كـشيده و بـزرگش را روي زانوهـا
ميگذارد و سكوت ميكند. ناصر راه را بر او ميبندد:
ـ هيچ راه ديگه اي نيس.
حسين - انگار كه چيزي را ناگفته گذاشته - خودش را از كنار ديـوار اتـاق
جلو ميكشد و ميگويد:
ـ پس بذارين همه چيز ر و بگم . راستش سنگرهايي رو هـم كـه كنـدن ديـدم .😔
باهاتون اتمام حجت مي كنم، اونا قصد جنـگ دارن، تـصميم شـونو گـرفتن،
هيچ راهي جز اينكه فردا اول صبح از اينجا برين، ندارين . 😤
حتي اگه مـي شـد
ميگفتم فردا ديره، همين امشب برين.
شهناز، وضع را براي تركاندن بغض گلوگيري كه آرامش نمي گذارد، مناسب
ميبيند:
«اگه كشته ها و زخمي ها را ديده بودين ! يكي رو تو ملاجش زده بودن، يكي
قلبش شكافته شده بود، يكي حنجره ش، يكي ...»😭
و جاي خون هايي را كـه روي
لباسهايش خشك شده است، نشان ميدهد:
«ببين، اينا مال همون بيست نفره . همونايي كه بي خبر از همه جا شهيد شدن. 😭
بذار چادرمو بيارم خوب نگاه كنين. انگار باورتون نميشه!». 😞
شهناز از جايش كنده ميشود و براي آوردن چادر به راهرو ميرود.
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi