اگر اسرائیل بزند چه؟ سخنرانی که دعوت کرده بودیم بین قرآن برای بچه‌ها قصه بگوید نیامد. باید خودم روی صندلی می‌نشستم. خواستم از آمادگی برای سربازی امام زمان(عج) بگویم. از اینکه هرکسی باید ببیند کجا می‌تواند اثرگذار باشد و خودش را وقف آن‌جا کند. اما از میانه‌ی بحث خط صحبت‌ها عوض شد. تعجب کردم. با هر جمله‌ی بچه‌ها قلبم انگار که روی کشتی صبا ایستاده باشم می‌ریخت. آجری که زیر پایم گذاشته بودم تا با آن دیوار را بالا بروم آنطور که فکر می‌کردم محکم نبود. وقتی بحث غزه و لزوم دفاع از مظلوم شد یکی از دخترها گفت: _ اگر خودمونو زدن چی؟" + سوال خوبیه. نظرتون چیه بچه‌ها؟ دو دسته شدن بچه‌ها دقیقا از همین‌جا شروع شد. نه دلشان می‌آمد بگویند می‌ایستند و فقط تماشا می‌کنند کسی جلویشان کشته شود و نه جرات داشتند سینه‌شان را سپر کنند و بگویند حاضرند برای دفاع از او آسیب جدی ببینند. نمونه را عینی‌تر و نزدیک‌تر کردم‌: _اگر کسی وسط کوچه کتک بخوره می‌رید کمکش یا نه؟ دائم گوشه‌های ذهنشان را می گشتند که راه نه سیخ بسوزد و نه کباب را پیدا کنند و من هی پاسخشان را با چالش جدیدی مواجه می‌کردم: _ خب اگر در حد یه کتک خوردن ساده باشه اشکال نداره میرم جلو. + اگر بیشتر بود و آسیب جدی می‌دیدی چی؟ _ میشه زنگ بزنیم کل اهل کوچه بیان با هم بریزیم سرش. + اگر هیچ‌کسی نیومد چی؟ _ صبر میکنیم پلیس برسه + اگر تا اومدن پلیس اون کشته بشه چی؟ یاد کلاس‌های نویسندگی افتاده بودم‌. باید شخصیت‌هایم را به اوج بحران می کشاندم‌‌. باید وسط دوراهی قرارشان می‌دادم. مرگ یا زندگی؟ به استیصال رسیده بودند. حجتم را برایشان تمام کردم که هر ایده‌ای که بتواند هم خدا و هم خرما را برایشان به ارمغان بیاورد از ذهنشان حذف کنند. سوالم سهل و ممتنع بود: ایستادن پای حق یا زندگی بی‌دردسر؟ بچه‌ها پاکند. فطرتشان هنوز لگدمال نشده‌. نمی‌توانستند راحت چشمشان را روی همه چیز ببندند و مثل بعضی بزرگتر‌هایشان زندگی گوسفندوار و صدالبته با رفاه و آرامش در مراتع سوئیس را به خونی شدن و جنگیدن ترجیح بدهند. و البته آنقدر شجاع و صادق هم بودند که مثل بعضی دیگر از بزرگتر‌هایشان راحت و روی هوا شعار دلاوری و فداکاری ندهند. محدثه، همان که اول این بحث را شروع کرده بود، گفت: خانم‌ میخواید بگید باید خودمونو فدا کنیم حتی اگر بهمون آسیب برسه؟ باشه درسته. ولی خیلی سخته. کی این کار رو میکنه؟ + بله خیلی سخته. به نظرتون نمونه تاریخی نداریم؟ آن یکی محدثه که درست پشت سر این یکی نشسته بود گفت: "امام حسین." دندان‌های همه‌شان از لای لب‌هایشان برق زد و انگار که کشف تازه‌ای کرده باشند لبخند رضایت نشست روی لبشان. اینبار اما چیزی توی مغز خودم من را به چالش کشید: " تا کی قراره داستان امام حسین (ع) تکرار بشه؟" همین را بلند به بچه‌ها گفتم. بدون اینکه بخواهم بحث برگشت به همان جایی که شروع شده بود. باهم فهمیدیم برای اینکه مظلومیت، داستان تکراری تمام حق‌طلبان تاریخ نشود باید در تک تک نقاطی که لازم است قوی شویم. ولی تا رسیدن به آنجا شاید راه سختی جلویمان باشد. مسیر حکومتی که در کوفه برقرار می‌شود از کربلا می‌گذرد. ما از کربلاها نمی‌ترسیم. ✍ @khatterevayat