پنجره را باز کرد. دهانش از حیرت باز مانده بود. نمی دانست چه شده، خشک شده بود. از ذهنش واژگانی عبور کرد. اسرائیل ، ایران، کنسولگری ، انفجار، انتقام
ناگهان چشمهایش درخشید. فریاد زد:« الله اکبر, الله اکبر »
پنجره ها یک به یک باز شدند. فریاد ها بود که به آسمان می رفت. فریادهایی با اقتدار. چیزی که سالها طلب داشتند.
_لبیک یا خامنه ای
_ الموت لاسرائیل
_ قسم بالله هذا العید
دیگری می گفت مهمان های ایرانی آمدند. صداها در هم آمیخته بود. در میان تمام فریادها و هلهله ها چیزی تکانش داد یکی فریاد می زد:« خامنه ای به کمک زنهای فلسطین آمد.» به یاد آورد چندی قبل را که سفاکان ددمنش با خواهر باردارش در بیمارستان شفا چه کردند.
آری بعد هفتاد سال کسی به یاریشان آمده بود.
✍
#مریم_غلامی
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#وعده_صادق
@khatterevayat