#عاشقانه_به_سبک_حاجهمت😍
فصل دوم
قسمت 5⃣3⃣
به سلامت.مراقب خودت باش و
همیشه یادت باشه کسی هست که
چشم انتظار آمدن توست.
ابراهیم از پله ها پایین آمد آرام و
بااحتیاط.
یک نفر را می فرستم بیاد
شیشه های پنجره ها رو عوض کنه.
لازم نیست،هروقت خودت
اومدی،با هم درستش می کنیم.😒
ابراهیم از حیاط گذشت.در را باز
کرد و از در هم بیرون رفت.در که
بسته شد،ژیلا دوباره بغض کرد .😞😞
هوا داشت روشن می شد ژیلا
هنگامی حضور صبح را بر گونه ها
و شانه هایش حس کرد که
شانه هایش مورمور کردند.
بینی اش به خارش افتاد
و عطسه، عطسه،عطسه کرد🤒🤒
ژیلا سرما خورده بود.
حدود عصر بود که پیرمردی
''یا الله یا الله'' گویان در زد.
کیه؟؟😳😳
منم دخترم.کربلایی علی ام .برادر
حاج همت مرا فرستاده که بیایم
شیشه های پنجره را عوض
کنم.😊☺️
ژیلا در را باز کرد
سلام پدر.بفرمایید☺️😊
سلام دخترم.☺️☺️
پیرمرد چند تکه شیشه در دست
داشت:کجا باید بروم؟؟☺️☺️
ژیلا گفت:طبقه ی بالا.☺️☺️
فصل دوم
قسمت 6⃣3⃣
پیرمرد وارد حیاط شد و از پله ها
بالا رفت. ژیلا کنار حوض
نشست.
هوا خوب شده بود وژیلا هم از قبل
سرحال تر وسالم تر بود.ده،پانزده
دقیقه بعد،پیرمرد از پله ها پایین
آمد و بدون این که به ژیلا نگاه کند
گفت:خداحافظ دخترم☺️☺️
به سلامت.دست شما دردنکنه حاج
آقا😊😊
پیرمرد در را پشت سرش بست و
ژیلا هم از پله ها بالا رفت.نگاهی
به پنجره ی اتاق انداخت.شیشه
داشت☺️😊☺️
ژیلا لبخند زد و در دلش از ابراهیم
تشکر کرد.بیشتر خوشحالی اش از
این بود که ابراهیم او را فراموش
نکرده بود.☺️😊☺️
ابراهیم دیر کرده بود.ژیلا
می دانست که ابراهیم خواهد
آمد.چراغ خوراک پزی یی،چیزی
نداشت که بزای ابراهیم شام
بپزد،اما از آنچه داشت بهترینش را
آماده کرده بود و منتظر مانده بود
که ابراهیم بیاید و با هم شام
بخورند.اما ابراهیم نیامده بود😒
#ادامه_دارد...
@kheiybar