اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍 فصل ششم قسمت1⃣2⃣1⃣ حواسمو پرت نکن بگذار ببینم استاد چی داره میگه!😏 و استا
😍 فصل ششم قسمت 3⃣2⃣1⃣ ای بابا اینا حواسشون به خودشون هست،خودشون تو سنگرهای بتونی ضد گلوله کنار بیسیم می نشینند و چهار تا بچه محصل رو می فرستند جلو....😏 الله اکبر، الله اکبر و خلاصه یک دیوار گوشتی از بچه های مردم....و ژیلا دیگر طاقت شنیدن نداشت و میخواست جیغ بکشند و هرچه دلش میخواهد به این ها که بدتر از هر عقرب🦂و بدتر از هر مار🐍 و موری بودند بگوید، ولی نمی توانست... نتوانست و باز هم سکوت کرد! سکوت می کرد و می رفت جایی که این ها نباشند و این صداها را نشنود اما بودند و می شنید...😣 دکتر وقتی دید وضعیت تنفس و سینوزیت حاج همت بدترشده است او را مجبور کرد که حداقل چند ساعتی در بیمارستان بماند تا به او یک سرم قندی وصل کند...ویتامینcبه او بزند و ڪمی او را سرپا نگه دارد... گفت:حاجی نباید تکان بخوریاوگرنه حالت بدتر می شود ، و او می گفت چشم...😓 اما همین که سرم اش تمام شد و دکتر دنبال کاری رفت، فوری بیمارستان را ترک کرد و به منطقه رفت... یکی دو بار بدنش جوش های بدی زده بود😖 جوش های چرکی یی که آبسه کرده بودند... دکتر می گفت:باید این ها را تخلیه کنم و گرنه اصلا نمی توانی حرکت کنی فلج می شود...😬 حاجی تسلیم دکتر،روی تخت دراز کشید... دکتر گفت:تا وقتی کاملا خوب نشدی نباید حرکت کنی! حاج همت گفت:چشم...😞 فصل ششم قسمت 4⃣2⃣1⃣ اما به محض اینکه توانست راه برود، راه رفت🚶‍♂ نگران نیروهایش بود... میگفت:نیروها و فرمانده هام باید مرا پیش خودشان ببینند و حس کنند تا اراده و نیرویشان تقویت شود... 🌸🌸پایان فصل ششم🌸🌸 فصل هفتم در این سو و آن سوی پادگان دوکوهه،هر کسی مشغول کاری بود... درون و بیرون اتاق ها یکی مشغول تمیزکردن حسینیه،یکی مشغول واکس زدن پوتین های خودش و دیگران،یکی مشغول دعا و قرآن خواندن ،چند نفری هم در حال فوتبال بازی کردن و.... همت هم داخل اتاق مخابرات پشت سر چهار پنج نفر ایستاده و منتظر نوبت اش بود تا تلفن کند...☎️ بسیجی ها به او اصرار کردند که به اول صف بیاید اما او راضی نمی شد و میگفت :هر وقت نوبتم رسید چشم!😇 در وسط یک بیابان تاریک ، کلبه ای دیده می شد! ژیلا این طرف کلبه بود و ابراهیم همت آن طرف اش... ژیلا سعی کرد ابراهیم را صدا بزند اما نمی توانست! آرام مدام تکرار کرد :یاحسین!یاحسین... اما صدایش در نمی آمد...یعنی نمی توانست اسم ابراهیم را بر زبان بیاورد😔 وحشت زده از خواب پرید😟 ژیلا از زیر پتو بیرون آمد؛گیج بود! ابراهیم را صدازد : ابراهیم !ابراهیم!😢 الو؟ سلام ،چه خبر؟اهلا و سهلا.خوبی؟☺️ صدای ژیلا از گوشی تلفن شنیده میشد... گفت که باید بیایی و مرا ببری پیش خودت دزفول 😢و ابراهیم به او گفت که اوضاع اینجا بسیار وخیم است😞همه اش بمب باران است و....راضی نیستم که بیایی! تلفن قطع شد... زمستان بود و هوا سرد و اوضاع نامساعد...😬 ژیلا مریض، تنها و خسته در گوشه ای سجاده اش را پهن کرد و نماز خواند و گریه و استغاثه کرد...😭. ... @kheiybar